دانــش دوســت مــا

دانــش دوســت مــا

***به وب من خوش آمدید ، نظر فراموش نشه ***
دانــش دوســت مــا

دانــش دوســت مــا

***به وب من خوش آمدید ، نظر فراموش نشه ***

غم و شادی ( بازم یکی دیگه از انشاهام )

سلام ... بازم با یکی دیگه از انشاهام ، آپدیت شدم ...  

یه روز معلم انشامون حالش خوب نبود ، بخاطر این که ما سر و صدا نکنیم ، گفت انشا بنویسیم ...  

من هم از خدا خواسته ، شروع کردم  

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید :

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

سلام ... بالاخره بعد از یک ماه برگشتم ...  

ممنونم از همه ی نظرهایی که در طول نبودنم ، بهم دادین ... 

رفته بودیم مسافرت ، برای همین هم اینترنت نداشتم که بیام توی وبم ...

ادامه مطلب ...

قطرات اشک بر گونه ی گل برگ ...

سلام مجدد بر شما دوستان ... این هم یکی از انشاهامه ... امیدوارم خوشتون بیاد ... 

راستی ؟؟؟ یه وقت فکر نکنین من افسرده ام ؟!    

 

یه روز معلم انشامون به ما گفت : موضوع انشاتون آزاده ... هر چی میخواین بنویسین ... من هم نوشتم ...  

 

 

لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

 

 

ادامه مطلب ...

یکی از انشاهام ...

سلام دوستان ... ممنونم از این که وب من رو ترک نمیکنین ... من امروز میخوام یکی از انشاهام رو بنویسم ... 

 

* یک روز ، معلم انشامون به ما یک جمله داد و ازمون خواست تا اون رو ادامه بدیم ... 

من هم شروع کردم !  

 

 

 ( در ادامه ی مطلب منتظرتون هستم )

ادامه مطلب ...

اینو خودم نوشتم :


این دستنوشته ی خودمه : 

*همیشه دوست داشتم یک ابر باشم که به زمین ببارم ، ولی بزرگ که شدم فهمیدم ابر موقعی که دلش می گیره ، می باره یا گریه می کنه ! به خاطر همین دلم نمی خواست حتی یک روز ابر باشم


برین ادامه ی مطلب :

ادامه مطلب ...

آقای نگهداری اینم برای شما! ( زنگ انشا)

 در کلاس ادبیات بودیم! آقای نگهداری یک موضوع داد! موضوع :« از زبان یک خرگوش بنویسید . واز حروف ( ج ، پ ، س ، ه) استفاده نکنیم! ومن هم چنین نوشتم...

من یک خرگوشم ؛ کوچک و چاقالو! 

قصد دارم برایتان مطلبی را بگویم ، امیدوارم لذت ببرید : 

یک روز توی باغ قدم می زدم . موشی را دیدم . به طرف او رفتم . گفتم :« می آیی با من بازی کنی؟»  

موش کوچولوگفت :« حتما !»  گفتم :« تو از کدام دیار آمدی؟»  

گفت :« از باغ بقلی به این باغ کوچک کوچ کردم و الآن زندگی می کنم!» 

من خوش حال شدم و توی دلم گفتم :« خوب شد، من دیگر یک یار برای بازی کردن دارم!» 

نزد مادرم رفتیم. گفتم :« مادر،این موش کوچو می باشد!مادرم یک زردک آورد و گذاشت رو میز . موش کوچولو زردک نخورد.مادرم برای خوش گردو آورد! من و موش بعد از خوردن به باغ برگشتیم و بازی کردیم. شاد بودیم و خیلی خوب بازی می کردیم! 

نزدیک غورب شد و خورشیدداشت  با عالمیان وداع می کرد. 

آن وقت بود که یاد حرف مادر افتادم :« یک گرگ در نزدیکی باغ می باشد که امکان دارد تو را بخورد. گرگ در نزدیکی  غروب به باغ نزدیک می شود . زود برگرد .» 

وحشت داشتم؛ برای قبل از غروب باید منزل می رفتیم!موش را کشیدم طرف خودم  و درون گوش او گفتم :« ای طرف باغ گرگ یافت می شود .»  ما در خطریم.

موش گفت :« نگران نباش خرگوش؛ منزل من نزدیک این با غ می باشد. بعد بایکدیگر به منزل موش رفتیم و تا صبح در آن ماندیم!و بعد به منزلمان رفتم! 

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net