مگه فرشته هم بده

می گن دستای پاک تو
مهمون دستای دیگست

می گن نگات پیش منه
اما دلت جای دیگست

می گن دروغ بوده که تو
تا آخرش مال منی
چشمای رنگ عسلت
دنبال چشمای دیگست

آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟
آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟

آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟

با شب و مهتاب شنیدم، این روزا خلوت می کنی!
می گن تو خواب و رویاهات، خورشیدو دعوت می کنی!

چرا دستای عاشقت رنگ تابستون نمیشه؟
وقتی که نیستم اون چشات خونه بارون نمیشه؟

میونه راهت نکنه قلبتو دادی به کسی!
اون کیه که به جای من شبا براش دلواپسی؟!

تو اهل آسمونایی، اون آسمونای بلند
فرشته ی آرزوهام به گریه های من نخند!

آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟
آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟

می گن دستای پاک تو
مهمون دستای دیگست
می گن نگات پیش منه
اما دلت جای دیگست
می گن دروغ بوده که تو
تا آخرش مال منی
چشمای رنگ عسلت
دنبال چشمای دیگست

میونه راهت نکنه قلبتو دادی به کسی!
اون کیه که به جای من شبا براش دلواپسی؟!

تو اهل آسمونایی، اون آسمونای بلند
فرشته ی آرزوهام به گریه های من نخند!

آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟
آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟
آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟
آخه مگه فرشته هم رسمه شکستن بلده؟
آدم می تونه بد باشه، مگه فرشته هم بده؟

 

هر چی آرزوی خوبه، مال تو

هر چی آرزوی خوبه، مال تو
هرچی که خاطره داری، مال من

اون روزای عاشقونه، مال تو
این شبای بیقراری، مال من

منم و، حسرت با تو ما شدن
تویی و، بدون من رها شدن

آخر غربت دنیاست مگه نه
اول دوراهی آشنا شدن

تو نگاه آخر تو
آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن
همه ی قصه همین بود

می تونستم با تو باشم
مثه سایه مثل رویا
اما بیدارمو بی تو
مثه تو تنهای تنها

هر چی آرزوی خوبه، مال تو
هرچی که خاطره داری، مال من

اون روزای عاشقونه، مال تو
این شبای بیقراری، مال من

من وتو یعنی عشق

من وتو یعنی عشق ، عشق یعنی ما، ما یعنی خوشبختی!

تو یعنی بهترین، زیباترین، عاشقترین، لایق ترین...

تو یعنی برای من ، برای قلبم ، تا ابد وبرای همیشه ...

 تو یعنی اسیر،یک اسیر  در قلب بی طاقت...

من وتو باهم یعنی یک قصه بی پایان...

من برای تو، تو برای من،ما برای هم ، چقدرقشنگ است این عشق من وتو...

تو گل من ، من باغبان تو، تودریایی من ، من ساحل تو...

توطلوع من ، من وجود تو، تو نفس من ، من هوای تو...

تو باران من ، من سرپناه تو، تومهتاب من ، من آسمان تو...

تو اسیری درقلبم ، خیلی عزیزی برایم ، باورکنی باور نکنی برات میمیرم!

بیا درمیان عاشقان دیوانه ترین باشیم ما میتوانیم برترین باشیم!

تو دنیای من ، من دیونه تو، تو بمان تا بگوییم همه زندگی ام فدای تو...

من وتو درمیان عاشقان عاشقترینیم ، من وتو از عشق بالاترینیم...

عشق بدون تو عشق نیست ، این زندگی بدون تو زیبا نیست...

با تو شادم ، بی تو پریشانم ، بامن بمان تا همیشه لبخند عشق برلبانم باشد...

زیباترین لحظه زندگی ام باتو، قشنگترین خاطره هایم در کنار تو، زندگی ام ،عشقم ، نفسم فقط تو!

 

              

ماه خونین به محبان ابا عبدالله الحسین(ع) تسلیت باد


           

                   «  السلام ، السلام»

                       محرم

 السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا 

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

از کعبه شد جدا سیدالشهداء

به قربانگاه عشق، می‌رود از منا

 حسین فاطمه ، عزیز مصطفی 

نور چشم علی ، همتای مجتبی

السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

 پیوسته بر لبش ، لبیک و یاربش 

یار همراز او ، قهرمان زینبش

همگامی با وفا ، در نماز شبش

همناله ، همنوا ، در هنگام دعا

 السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا 

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

آماده کن بستر ، بر سبط پیغمبر

راهت گل افشان کن ، در مقدم اکبر

ای آغوش مهرت ، مهد علی اصغر

رقیه مهمان است ، منزل کن مهیا

السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

  خون مبارزین ، رویت کند رنگین 

ای خاک تو مهر ، نماز مصلین

داری عجب آبی ، آب حیات است این

آید لب فرات ، یک تشنه لب سقا

 السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا 

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

ای ماه محرم ، ماه خون و شمشیر

ای روز عاشورا ،تو روز عشق و تکبیر

  انقلاب ایران ، دارد ز تو تأثیر 

گلگون ز شهیدان ، شد بهشت زهرا

السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

هر مکان کربلاست ، هر زمان عاشوراست

رشته مهر او ، رمز وحدت ماست

ماتمش جاویدان ، پرچم او بر پاست

«حجت بن الحسن» ، گرید در این عزا

السلام ، السلام ، بر تو ای کربلا

ای که پاینده شد ، از تو دین خدا

                                                                                      "حبیب چایچیان"

 

بدون تو

 نهاز خاکم نه از بادم نه در بندم نه ازادم نه

ان لیلا ترین مجنون نه شیرینم

نه فرهادم فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دل

تنگم اگر ابی تر از ابم اگر

همزادمهتابم بدون تو چه بی رنگم چه بی تابم

مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا


                  مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا

تو مهی مث حقیقت , مهربونی مث رویا

مث پاییزی و لیکن پری از گل های پونه

تو مث چشمه آبی , واسه تشنه تو بیابون

تو مث آشنه تو غربت, واسه عاشق مجنون

تو مث یه سر پناهی , واسه عابر غریبه

مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه

چشمه چشمانی نازت , مث اشک من زلاله

مث زندگی رو ابرا , بودنت با من محاله

یه روزی بیا تو خوابم , بشو شکل یه ستاره

توی خواب دختری که هیچکس و جز تو نداره

تو یه عمر می درخشی , تو یه قاب عکس خالی

اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی

تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا

بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها

تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی

مث شاگردای اول , کمی مغرور و نجیبی

دل تو یه آسمونه , دل تنگ من زمینی

میدونم عوض نمی شی , تو خودت گفتی همینی

تو مث اون کسی هستی , که می ره واسه همیشه

التماسش میکنی که بمون , اون میگه نمی شه

مث یه تولدی تو , مث تقدیر , مث قسمت

مث الماسی که هیچ کس , واسه اون نذاشته قیمت

مث نذر بچه هایی , مث التماس گلدون

مث ابتدای راهی , مث آینه مث شمعدون

مث قصه های زیبا , پری از خوابای رنگی

حیفه که پیشم نمونن , چشای به این قشنگی

پر نازی مث لیلی , پر شعری مث نیما

دیدن تو رنگ مهره , رفتن تو رنگ یلدا

بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد

دید یادش داره میره , موندش و صرف نظر کرد

 ای  راحت جان

              ای  راحت جان گرمی بازار که بودی

              از دیده ی  من راه به دامان که بردی

               خشکیده  لب از آتش  دیدار که بودی

               از کوچه ی ما سرد و غریبانه گذشتی

               شرمنده ز روی که ،گنهکار که بودی

               سوی که  پریدی و  به بام که نشستی

               در گیر  چه  دامی  و گرفتار که بودی

               دل  در  گرو  مهر  گریزان  که  بستی

               نجوای  سحر در  رگ بیمار که بودی

                  با  نرگس  بیدار  به  بالین  که   خفتی

               نبض  که  گرفتی و  پرستار که بودی

              از چاک  گریبان که  آویخته ای دوش

               ای  گوهر  اقبال  ، خریدار  که  بودی

              حرفی   نزدی  با  من  و  لب   نکردی

              آلوده  دهن  از  لب  میخوار که بودی

              می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی

               آسیمه سر از رخنه ی دیوار که بودی

              کج  خلق  کج اندیش شدی لعبت جانان

              بازیچه ی  دستان  فسونکار که بودی

              با  تار   وجود  که  شدی  مست  ترانه

              بی خود شده از زخمه ی گیتار که بودی

                نا  گفته  نماند به دلم جای خالیست

               پوشیده بماند  گل  بی  خار  که بودی

خدا حافظ ای معلم ای دوست

خدا حافظ ای معلم مهربانم

خداحافظ ای کلاس ادبیات دو رو در ظاهر سرد و بی روح اما در واقع  پر از خنده  پر از

جک های تعریف نشده

خداحافظ ای همدم سختی ها

خداحافظ ای بخشنده لبخند ها شادی ها  شکلات ها

خداحافظ ای بهار دل ها

خداحافظ ای دل خوشی دانش آموزان

خدا حافظ ای شوخی های همیشه به یاد ماندنی

خدا حافظ ای معلم عزیز در میان درس های رستم و سهراپ درس های زندگی یاد

گرفتیم

 خداحافظ آن لحظه های ناب در میان لبخند و اخم بسیاری از درس ها را یادگرفتیم

خدا حافظ ای مهمان عزیز چه زود وقت خدا حافظی رسید هنوز که هم دیگه و

نشناخته بودیم که دوسال گذشت

                                                   خداحافظ...

نـــمی دونم چـــی شده کـــه اینجوری دلتنگـــت شـــدم

نام تو رو آورده ام دارم عبادت ميكنم

گرد نگاهت گشته ام دارم زيارت ميكنم


دستت به دست ديگري از اين گذشته كار من

اما نمي دانم چرا دارم حسادت ميكنم


گفتي دلم را بعد از اين دست كس ديگر دهم

 شايد تو با خود گفته اي دارم اطاعت ميكنم


رفتم كنار پنجره ديدم تو را با... بگذريم

 چيزي نديدم اين چنين دارم رعايت ميكنم


من عاشق چشم تو ام تو مبتلاي ديگري

 دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم


تو التماسم مي كني جوري فراموشت كتم

با التماس ولي تو را به خانه دعوت ميكنم


گفتي محبت كن برو باشد خداحافظ ولي

 رفتم كه تو باور كني دارم محبت ميكنم

سجاده گشته رنگین

 

    «سجاده گشته رنگین»

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
يا عرش کبريا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

از تيغ کينه امشب فرقي دو نيم گرديد
رفت آن يتيم پرور، عالم يتيم گرديد

ديگر نواي تکبير از کوفه بر نيامد
نان آور يتيمان ديگر ز در نيامد

غمخوار دردمندان امشب شهيد گرديد
امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضي ريخت
امشب شرنگ بيداد در کام مجتبي ريخت

امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشيدند

تيغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلير گرديد
آري برادر امشب زينب اسير گرديد

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بناي وحدت در کوفه گشت ويران

امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد
امشب بنام قرآن، قرآن شهيد گرديد

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين
 

برای دوست یا معلمم که به خودش بی احساس  میگه :)

سلام دوستان گلم

امروز میخوام برای یک دوسم که نمیشناشمس یعنی اون منو میشناسه و با اسم (بی احساس ) نطر

میده بنویسم .

خیلی وقته به ما سر نزدی کجای ؟ چه کار میکنی ؟ آها شاید تابستون رفتی ایران پیش خانواده

میدونم شما اصلا بی احساس نیستی اتفاقا خیلی خوب میتونی همه چی و حس کنی

گفتین که معلمم هستین پس که خیلی خوب منو میشناسین به این راحتی ها ول کن نیستم

پس زودی بیاین و ما رو از این خماری در بیارین ما منتظریم و دلمون واسه شما خیلی تنگ شده .



دوباره غربت شب دوباره شب گردی
دوباره خنجر و زخم و دوباره نامردی
تمام دارو ندارم دلی که رفته زدست
امانتی که گرفتی و پس نیاوردی
(از سروده های استاد خوبم ح.روشان)

                                

روزی شیطان از کارهای خود پشیمان شدو ...


 

 

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. 
كسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟» 

شیطان پاسخ داد: «این نومیدی و افسردگی‌ست.» 

آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟» 

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «
چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بكنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به كار برده‌ام. به همین دلیل این قدر كهنه است. 

راست گفته‌اند كه شیطان دو ترفند اساسی دارد كه 
یكی از آنها نومید كردن ماست. به این طریق دست كم مدتی نمی‌توانیم برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم. ترفند شیطانی دیگر تردید افكندن در وجود ماست، تا رشتة ایمانمان كه ما را به خدا متصل می‌كند، گسسته شود. 

پس مراقب باشید كه فریب این دو ترفند را نخورید! 

برگزیده از كتاب ''یكصد حكایت فرزانگی در پناه او ?نور، شادمانی و عشق''

رنگ عشق

                               

                  « رنگ عشق »

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    «  سرانجام قصه ی چت »

                            

               

                           «  سرانجام قصه ی چت »

شدم با چت اسیر و مبتلایش***شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم***تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد***ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش***کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش

بگفت چشمان من خیلی فریباست***ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من***اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم***به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام***که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم***ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده***که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست***زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت***هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار***گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود***زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت***تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا***بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا***کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا

مسن تر بود او از مادر من***بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم***از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست***دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر***نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به “شاعر”***به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت***سرانجامی نـدارد قصّه ی چت

عشقش متعلق به من باشه

      
      


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


چند شعر از سهراب



نام شعر : جهنم سرگردان

شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سر بردارم
و به دامن بي تار و پود روياها بياويزم.

سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته.
او را بگو
تپش جهنمي مست !
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام.
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.

                      
***************


نام شعر : دوست
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود.
و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد.
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

و ابرها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.

ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم.

چقدر تنها مانديم ...

 

سال نو و نوروز باستاني مبارک

 

            

        

         3jokes happy new year 9

        

«می‌خور که جهان حریف جوی است»

گل

می‌خور که جهان حریف جوی است

آفاق ز سبزه تازه روی است 

بر عیش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه بوی است 

از زهد کنار جوی کاین وقت

وقت طرب و کنار جوی است

شو خوانچه کن و چمانه در خواه

زان یوسف ما که گرگ خوی است

گرگ آشتی است روز و شب را

و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است

خاقانی گفت خاک اویم

جان و سر او که راست گوی است

گفتی ز سگان کیست افضل

گر هست هم از سگان اوی است

                                                                                                                اللهم صلی علی محمد و آل محمد  و عجل فرجهم  خاقانیاللهم صلی علی محمد و آل محمد  و عجل فرجهم

             بهاربيست                   www.zibasazi.bahar-20.comبهاربيست                   www.zibasazi.bahar-20.com بهاربيست                   www.zibasazi.bahar-20.comبهاربيست                   www.zibasazi.bahar-20.com  

 
ادامه نوشته

نصیحت پدر به پسر در مورد صفات قلم...

 

پسرک از پدر بزرگش پرسید :- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟پدربزرگ پاسخ داد :درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی
 
 

تو نیستی ببینی

 

تو نیستی ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست !

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست !

چگوه جای تو در جان زندگی سبز است !

هنوز پنجره باز است .

تو از بلندی ایوان به باغ مینگری .

درخت ها و چمن ها  و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین ، به آن تبسم مهر

در آن نگاه پر از آفتاب ، مینگرند .

تمام گنجشکان

که در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند :

تو را به نام صدا میکنند !

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج

کنار باغچه ،

 زیر درخت

  لب حوض

درون آینه پاک آب مینگرد

تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده ست

طنین شعر نگاه تو در ترانه من .

                         

ادامه نوشته

« شعر»

« شعر»

مشت خاکی بودم و آدم شدم

اشرف المخلوق بر عالم شدم

یافتم قدری که افواج ملک

سجده آوردندبرمن یک به یک

شکر او گویم که تحقیرم نکرد

روز خلقت کلب و خنزیرم نکرد

شکر دیگر که این گونه زیستم

بت پرست وگیر و کافر نیستم

در گلم اول گل توجید کاشت

بعد از آن نام مرا آدم گذاشت

گرچه از یک قبضه خاکم آفرید

روح خود را بر تن پاکم دمید

گر کسی پرسد ز من آن روح چیست

فاش گویم مهر مولایم علی ست

پيامبر اسلام فرمودند : آگاه باشيد ؛ كسي كه با دوستي علي از دنيا رود من بهشت را براي او ضمانت مي كنم

پيامبر اسلام فرموند : علي از من و من از علي هستم ؛ هر كس ولايت او را قبول كند ولايت مرا پذيرفته است‌، دوستي با او نعمت و پيروي كردن از او فضيلت و برتري است


امام علي (ع) فرمودند : من حجت خدا بر تمام خلق از اهل آسمان ها و زمين هستم و در آسمان فرشته اي قدم از قدم برنمي دارد؛ مگر به اجازه من و درباره من اهل باطل به شك و ترديد مي افتند

پيامبر اسلام فرمودند : همانا علي و شيعيان او در بهشت جايگاهي دارند كه اولين و آخرين بر آن غبطه مي خورند

از دست این دی ماه...

با سلام در خدمت دوستان گرامی وعزیز

میدانم از  چند وقت نتونستم به وبم برسم حالا این گناه که قابل تلافی هست اما این که به وب شما نیومدم  این گناه جزو گناهان کبیره حساب میشه به خاطر همین  از  دستم خیلی ناراحتین و اصلا نمیخواهید حرفم و گوش کنید  

حالا شما عذرم و بشنوین شاید دلتون آب شد و بنده و بخشیدین .شوخی نمیکنم واقعا عذرم موجه بوده شما میتونین حدس بزنین ؟؟؟

.

.

.

اشکال نداره خودم میگم .خوب دیگه دی ماه با سوغات امتحان مهمون ما  شده    

میدونین ازش پذیرای کردن  خیلی سخته .هی گیر میده .باید شب ها واسش شب  بیداری کنی تا شاید جنابعالی  یه رو خوش نشونمون بدن . خیلی پرو .میگه از پذیرای ما خوشش نمی یاد اون وقت هم قراره تا ۲۳ بمونه خونه مون.

خوب عزیزان بیشتر از این مزاحم نمیشم امیدوارم عذرم و بپدیرین  راستی فردا هم امتجان زیست دارم واسم دعا کنین .

از این که بدون دعوت میاین و نظر میدین دستتون درد نکنه . این دفعه که ازم ناراحتین فکر نکنم بدون دعوت بیاین باید بیام و با صد ناز بکشونمتون تا بیاین اما فکر نکنم بتونم چون خیلی سرم شلوغه ... حالا به خدا میسپاریم .

 به خاطر  همه مهربانی ها و دلگرمی هاتون  خیلی ممنونم .

قربان شما .

 

ازدواج امير المؤمنين امام على(ع) و حضرت فاطمه ى زهرا(ع)

 489936waplsb8efn.gifماجراي ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه 

از زبان  امام رضا عليهم السلام 489936waplsb8efn.gif

 پرده‌ي اول؛ علي: دل من

تصميم به ازدواج گرفته بودم ولي جرأت نمي‌کردم اين مطلب را به سرورم بگويم، اما شب و روز در فکر آينده‌ي خود بودم، تا اينکه يك روز كه پيش حبيبم بودم به من گفت: علي جان! با ازدواج چطوري؟ من كه سرم پايين بود، زير چشمي مي‌ديدم كه پيامبر چه لذت پدرانه‌اي مي‌برند از اينكه به دامادي من فكر مي كند. با خجالت، آهسته گفتم: رسول خدا خود داناتر است.  اما دلم عين سير و سركه مي‌جوشيد، نگران بودم. آخر من دلم را به ناز دلبري باخته بود و مي‌ترسيدم كه حضرت كسي ديگري را به من پيشنهاد دهد. در قبيله ما، قريش، دختر كم نبود، اما آنكه دل مرا برده بود از آنان نبود. نگران بودم.                               

 پرده‌ي دوم؛ باز هم علي: خبر آمد خبري در راه است  

نفهميدم چه شده بود که گفتند حبيبت با تو كار دارد.  او جان من بود كه تا ندايش به گوش مي‌رسيد لبيك من به سوي او پرّان مي‌شد. اما اينبار دلم كمي مي‌لرزيد انگار چيزي فهميده بود. خودم را به خانه امّ‌سلمه رساندم ، تا چشم پيامبر به من افتاد از جا كنده شده و دستهايش را گشود به سوي من آمد. من كه بهتم برده بود. چقدر پيامبر خوشحال بود! چشمانش برق مي زد و چنان مي‌خنديد كه دندانهاي نازش پيدا بود، و من همچنان بهت زده بودم كه گفت: علي جانم! مژده بده! مژده! . گفتم سرورم خير است انشاالله، اول بگوييد چه شده! همچنانكه مرا به سينه‌ي خود فشار مي‌داد و مي‌خنديد گفت: خدا ازدواج تو را که فکر مرا مشغول کرده بود خود به عهده گرفت.

مرا مي‌گويي! پاهايم سست شد! پر از شور و تشويش. ديگر صبر نداشتم. ماجرا چيست؟ من بي دلم.

                                                 ميخك

 پرده‌ي سوم؛ حبيب خدا:  در آسمان

نشسته بودم كه دوست آسماني من، جبرئيل،  با شاخه‌هاي سنبل و ميخك (قَرَنفُل) نزد من آمد و آنها را به من داد، من آن دو را گرفتم و بوييدم و گفتم: دسته گل به چه مناسبتي است؟ دوستم گفت: مگر خبر نداري ؟ خداوند حوران بهشت را امر فرموده که تمام فردوس را تزيين كنند، به بادهاي بهشتي هم دستور داده تا با بوي انواع عطر بوزند، و حورالعين را به خواندن سوره‌هاي «طه» ، «ياسين» ، «شوري» و... امر فرمود، و به يک ... .

جبرئيل هم ذوق زده و يك نفس، با آب و تاب مشغول تعريف بود اما من هنوز جوابم را نگرفته بودم . اين همه بريز و بپاش براي چه؟ مگر عروسيه؟! در اين فكرها بودم كه دوستم گفت: خدا به جارچي بهشت گفته كه جار بزند: اي پريان من! اي بهشتيان جمع شويد كه اينجا جشن عروسي است! فاطمه را عروس علي كردم. علي به دلبرش رسيد، آخر آنها دل داده‌ي هم بودند... . جبرئيل همچنان داشت تعريف مي‌كرد. اما من وقتي اين را شنيدم ناگاه به شوق از جا پريدم و خدا را شكر گفتم. بنازم به تو اي خداي خوب من كه چه خوب در و تخته را به هم جور مي‌كني. خودم را جمع كردم كه ببينم ديگر چه خبر بوده. دوست آسمانيم گفت: خداوند تبارک و تعالي به راحيل، آ ن پري خوش كلام و خوش صدا، امر فرموده که خطبه بخواند.

                                             فرشته

  پرده‌ي چهارم؛ راحيل:  قرار عاشقي 

من هم مثل همه پر از شور بودم و تصميم داشتم كه خطبه‌ي اين دو عاشق را به زيباترين شكل بخوانم، خطبه‌اي ماندگار. من چقدر خوشبخت بودم خطبه‌ي زهرا و علي را مي‌خواندم. همه ساكت بودند و من گلواژه‌هاي ادبستان عاشقي را بر هم مي‌تنيدم. همه ساكت بودند و به من گوش مي‌دادند. تا آنكه من با صلواتي به حبيب خدا كلامم را تمام كردم كه خِتامش به مِسك باشد. به شور اين پيوند و اتمام خطبه همهمه‌اي به پا شد كه ناگاه آن خدا به ندايي گفت: «اي حوريان بهشت من! به علي بن ابي طالب حبيب محمّد، و فاطمه دختر محمّد تبريک بگوييد. من براي آنان خير و برکت قرار دادم». خاضعانه به درگاه خداوند عرض كردم: پروردگار من، برکت تو بر آن دو بيشتر از آنچه ما در بهشت ديديم نيست؟ خداوند، بنده نوازانه فرمود: اي راحيل! از جمله برکت من بر آن دو اين است که آنان را بر محبّت خودم، با هم همراه مي‌کنم و حجّت خود بر مردم قرارشان مي‌دهم، و قسم به عزّت و جلالم که از آن دو، فرزنداني بوجود خواهم آورد که در زمين گنجينه‌داران معادن حکمت من باشند.

                                   

  پرده‌ي پنجم؛ علي: شكرانه  

من به عشقم رسيده بودم و بسان موج به ساحل رسيده آرام بودم. و تنها آنچه بايد مي‌كردم افتادن به پاي كسي بود كه پيوند دهنده‌ي دلهاست. اين بود كه بيدرنگ و متواضعانه، از صميم دل زبان گشودم كه: «رَبِّ اَوزِعني اَن اَشکُرَ نِعمتَکَ التي اَنعمتَ عَلَيَّ» پروردگارا! مرا بر آن‌ دار که شکر نعمتي که به من دادي، به ‌جاي آرم (نمل: 19)

حبيبم نيز دعاي مرا آمين گفت .                                           

 
                                                حلقه
 
كامتان به نام علي و همسرش، شيرين مدام بادا
تبيان - حسين عسگري

  توجه:

1-  بجز پرده‌ي ششم و هشتم باقي ماجرا بر اساس روايتي از امام رضا عليه السلام در كتاب عيون اخبار الرضا پرداخته شده است.

2- اين نمايش به ياد آفتاب هشتم، حضرت رضا عليه السلام، در هشت پرده رقم خوده است

                            قسمتی از مطلب در ادامه ی مطلب       
                        

                         

                             

ادامه نوشته

کتاب ها مثل آدم اند یا آدم ها مثله کتاب ؟؟؟؟

آدم ها مثل کتاب هستند:

بعضي از آدمها جلد زركوب دارند. بعضي جلد ضخيم و بعضي جلد نازك.

بعضي از آدمها با كاغذ كاهي چاپ مي‌شوند و بعضي با كاغذ خارجي.

بعضي از آدمها ترجمه شده‌اند.

بعضي از آدمها تجديد چاپ مي‌شوند و بعضي از آدمها فتوكپي آدمهاي ديگرند.

بعضي از آدمها با حروف سياه چاپ مي‌شوند و بعضي از آدمها صفحات رنگي دارند.

بعضي از آدمها تيتر دارند. فهرست دارند و روي پيشاني بعضي از آدمها نوشته‌اند:

حق هرگونه استفاده

 ممنوع و محفوظ است.

بعضي از آدمها قيمت روي جلد دارند. بعضي از آدمها با چند درصد تخفيف به فروش

مي‌رسند و بعضي از

آدمها بعد از فروش پس گرفته نمي‌شوند.

بعضي از آدمها را بايد جلد گرفت، بعضي از آدمها را مي‌شود توي جيب گذاشت،

بعضي از آدمها را

مي‌توان در كيف مدرسه گذاشت.

بعضي از آدمها نمايشنامه‌اند و در چند پرده نوشته مي‌شوند. بعضي از آدمها فقط

جدول و سرگرمي

دارند و بعضي از آدمها معلومات عمومي هستند.

بعضي از آدمها خط خوردگي دارند و بعضي از آدمها غلط چاپي دارند.

از روي بعضي از آدمها بايد مشق نوشت و از روي بعضي از آدمها بايد جريمه نوشت.

بعضي از آدمها را بايد چند بار بخوانيم تا معني آنها را بفهميم و بعضي از آدمها را بايد

نخوانده دور

انداخت.

بعضي از آدمها مخصوص نوجوانان نوشته مي‌شوند و بعضي مخصوص بزرگسالان.

بعضي از آدمهايي كه مخصوص نوجوانان نوشته مي‌شوند خيلي كودكانه و سطحي

هستند.

                     ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

                            

           ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کتاب ها مثل آدم ها هستند

بعضي از كتابها ساده لباس مي‌پوشند و بعضي لباسهاي عجيب و غريب و رنگارنگ

دارند.

بعضي از كتابها براي ما قصه مي‌گويند تا بخوابيم و بعضي قصه مي‌گويند تا بيدار

شويم.

بعضي از كتابها تنبل هستند. بعضي از كتابها زياد مي‌خوابند و هميشه خميازه

مي‌كشند.

بعضي از كتابها شاگرد اول مي‌شوند و جايزه مي‌گيرند. بعضي مردود مي‌شوند و

بعضي تجديد.

بعضي از كتابها تقلب مي‌كنند. بعضي از كتابها دزدي مي‌كنند.

بعضي از كتابها به پدر و مادر خود احترام مي‌گزارند و بعضي حتي اسمي هم از پدر

و مادر خود نمي‌برند.

بعضي از كتابها هر چه دارند از ديگران گرفته‌اند و بعضي از كتابها هر چه دارند به

ديگران مي‌بخشند.

بعضي از كتابها فقيرند و بعضي گدايي مي‌كنند.

بعضي از كتابها پر حرفند ولي حرفي براي گفتن ندارند و بعضي ساكت و آرامند ولي

يك عالم حرف گفتنی در دل دارند

بعضي از كتابها بيمارند، بعضي از كتابها تب دارند و هذيان مي‌گويند.

بعضي از كتابها را بايد به بيمارستان برد تا معالجه شوند و بعضي را بايد به

تيمارستان برد.

بعضي از كتابها كودكانه و لوس حرف مي‌زنند و بعضي از كتابها فقط غر مي‌زنند و

نصيحت مي‌كنند.

بعضي از كتابها دوقلو يا چند قلو هستند. بعضي از كتابها پيش از تولد مي‌ميرند. و

بعضي تا ابد زنده هستند

بعضي از كتابها سياه‌پوستند، بعضي سفيد پوست و بعضي زردپوست يا سرخ

پوست.

بعضي از كتابها به رنگ پوست خود افتخار مي‌كنند و رنگ ديگران را مسخره

مي‌كنند…

ســـرودی بـــرای پاکـــی

                       

                                     « ســـرودی بـــرای پاکـــی »

من يك رفتگرم. همه مرا مي‌شناسند. اما هيچ كس تا حالا چيزي درباره من ننوشته است. شاعران و نويسندگان معمولاً درباره گلها و درختان يا جويباران و چشمه‌ساران شعر مي‌گويند، ولي اگر كمي دقت كنند مي‌توانند مرا هم در ميان سبزه‌زاران، در زير درختان و در كنار جويباران ببينند.

شايد حق داشته باشند آخر چه كسي حاضر است غزلي زيبا براي زباله بسرايد؟ يا با يك قطعه ادبي لطيف، آشغال را توصيف كند؟

ولي من كه زباله نيستم. من رفتگرم.

رفتگر يعني كسي كه آلودگيها را مي‌روبد و پاك مي‌كند. پس همه مردم رفتگرند.

چون بالاخره هر كسي از فقير گرفته تا ثروتمند، در زندگي چيزي را تميز مي‌كند.

مثلاً همه مردم هر روز دست و صورت و بدنشان را تميز مي‌كنند. ظرفها، سفره‌ها، لباسها و خانه‌هايشان را تميز مي‌كنند.

پزشكي كه غده‌اي را از بدن بيمار بيرون مي‌آورد.

دندانپزشكي كه دندانهاي آلوده و كرم خورده را از دهان مردم بيرون مي‌كشد.

آموزگاري كه آلودگي جهل را از بچه‌ها مي‌روبد.

پس چه فرق مي‌كند؟ همه ما آلودگيها را پاك مي‌كنيم.

تازه مردم تنها خود و خانه خود را تميز مي‌كنند. من علاوه بر آن، كوچه و محله ديگران را هم تميز مي‌كنم.

آيا كسي كه فقط كار خودش را انجام مي‌دهد بهتر است، يا آنكه كار ديگران را هم راه مي‌اندازد؟ پس اگر ديگران چند روز نباشند زباله كمتري توليد مي‌شود، اما اگر من چند روز نباشم زندگي مردم در زير زباله‌ها دفن خواهد شد.

من نمي‌دانم (اگر كارها را از روي فايده آنها مي‌سنجند) كار چه كسي مفيدتر است؟ كار كسي كه همه چيز را به زباله تبديل مي‌كند؟ يا كسي كه همه جا را از آلودگي پاك مي‌كند؟

من نمي‌دانم كسي كه كار ديگران را مشكل مي‌كند بهتر است يا آنكه كار مردم را آسان مي‌كند؟ ديگران كه درس خوانده هستند كتابها و دفترها را به زباله تبديل مي‌كنند و من آنها را جمع مي‌كنم تا دوباره به كتاب و دفتر تبديل شوند.

من پاييز را جارو مي‌كنم زمستان را پارو مي‌كنم. تابستان را مي‌شويم تا هميشه بهار باشد. من رفتگرم، آفتاب و آب و باد همكاران من هستند.

اما من هر روز صبح، زودتر از خورشيد از خواب برمي‌خيزم و به سر كار مي‌روم.

خورشيد هم رفتگر است: او هم هر روز صبح برمي‌خيزد و زباله‌هاي تيره شب را از كوچه‌هاي شهر جارو مي‌كند. او هم مي‌تابد و همه چيز را پاك مي‌كند.

آب هم همه چيز را مي‌شويد و پاك مي‌كند.

باد هم آسمان را از ابرهاي تيره جارو مي‌كند و آنها را به باران تبديل مي‌كند.

همه ما رفتگريم.

اما نمي‌دانم چرا بعضي‌ها خودشان را بالاتر و برتر از من مي‌دانند؟

چرا مرا پايين‌تر از همه مي‌دانند؟

من رفتگرم. اگر در نيمه‌هاي شب كه هوا تاريك است يا در گرگ و ميش صبح، يك علامت

راهنمايي را ديديد كه حركت مي‌كندو در تاريكي مي‌درخشد، آن منم كه با لباس مخصوص، مشغول كار هستم.

من هر روز صبح به در خانه‌ها مي‌روم و زباله‌ها را جمع مي‌كنم.

اما كاش من مي‌توانستم دلهاي مردم را هم آب و جارو كنم تا خودشان را برتر از ديگران ندانند.

اين جور آدمها به نظر من كيسه‌هاي زباله‌اي هستند كه راه مي‌روند.

اين جور آدمها فقط كارخانه توليد زباله هستند.

اين جور آدمها در يك چشم به هم زدن مي‌توانند باغ سبز، آب پاك، گل زيبا، ميوه رسيده و نان گرم و تازه را به زباله تبديل كنند.

مي‌ترسم روزي برسد كه كره زمين به يك كيسه زباله تبديل شود.

آن وقت ديگر كاري از من ساخته نيست. اگر آن روز برسد، بايد يك رفتگر مريخي بيايد، كره زمين را بردارد و در سفينه حمل زباله بيندازد و آن را ببرد تا در كوره خورشيد بريزد!

                        

 

 

آقای نگهداری تولدتون مبارک

امروز یعنی ۳۰شهریور میخواهیم یه جشن تولد دیگه برگزار کنیم .

جشن  تولد معلم عزیزم یعنی «آقای نگهداری».

همهمون با هم تبریک میگیم باشه  

پس آماده اید دیگه :

۱  

۲ 

 ۳

                    معلم عزیزم تولدت مبارک

 

 كارت پستال تولد

 

                                     

عید سعید فطر مبارک باد

             

               «عید فطر؛ جشن عبودیّت»

نگاهى به سازندگی‌هاى اخلاقى و عرفانى رمضان

شاید هیچ فرصتى براى یك محاسبه همه جانبه و خانه‏تكانى اساسى و بازنگرى در خود و جامعه، مناسبتر از «ماه رمضان» نباشد.

در شب‌ها و روزهاى این ماه خدایى، هم مجالى براى بازپرورى روح و جان است، هم فرصتى براى رسیدگى به محرومان و مستمندان و همدردى با دردمندان، هم موقعیّتى براى تقرّب به خدا و تقویت روحیّه معنوى و از خود رها شدن و به خدا پیوستن.

از رمضان چه انتظارى است؟!

و از روزه‏داران چه انتظارى؟

یكى از تكالیفمان در این ماه، رسیدگى به «خود» است، گشودن حسابى براى «محاسبه نفس»، رسیدگى به نیك و بدها، خیر و شرّها، ثواب‌ها و عصیان‌ها و حسنات و سیّئات خویش.

«توبه»، راهى است، گشوده پیش پاى خاكیانِ گناه‏آلود، تا جان خویش را به پاكى برسانند و افلاكى شوند و رضاى خداى توبه‏پذیر را فراهم آورند، پنجره‏اى است باز شده به رویمان، جهت نگاه كردن به آستان مغفرتِ خداى غفّار.

راستى ... از كجا مى‏توان میزان «خلوص» و «بندگى» را شناخت؟

عبادت‌ها و تهذیب‌هاى این ماه، وسیله‏اى براى «خودشناسى» و «خداخواهى» است. شب‌هاى «قدر»، اوجِ این معرفت متعالى و فیض سرشار الهى است، تا چه كس بهره گیرد، و چه كس تهیدست از این ضیافتخانه باز گردد!

بانوى بزرگوار اسلام، حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود: «یك روزه‏دار، از روزه‏اش چه بهره‏اى مى‏برد و به چه كارش مى‏آید، اگر زبان و گوش و چشم و اندامش را «نگهبان» نباشد؟»

جلوه دیگر رمضان، در ارتباط با «مردم» است.

كسى غمخوارى رنجدیدگان محروم را دارد كه رنج و حرمان را بشناسد و گرسنگى و نیاز را لمس كرده باشد. در روایات، از جمله حكمت‌هاى روزه، این به شمار آمده كه با چشیدن رنج گرسنگى و تشنگى، به یاد گرسنگان بیفتیم، تا ثروتمندان به مستمندان ترّحم كنند و مرّفهان برخوردار، به یاد محرومان نیازمند بیفتند.

روزه‏دار، زكات بدنش را مى‏پردازد،

درد گرسنگان را حس مى‏كند،

با نیازمندان همدردى و همدلى دارد،

اگر در طول سال، معناى «گرسنگى» را نمى‏داند، به بركت روزه، این مفهوم برایش عینیّت مى‏یابد و اگر توفیق یابد و شیطان بگذارد وحرص و آز امان دهد، به فقرا و بینوایان اطعام و افطارى مى‏دهد، غذاى گرم به خانواده‏هاى بى‏بضاعت، اما آبرومند مى‏فرستد و لبخند شادى بر چهره كودكان چشم‏انتظار تفقّد و دلجویى مى‏نشاند ... كه اگر توفیق الهى نباشد، از این خدمت به همنوع، محروم مى‏ماند.

رمضان به خانه‏ها «بهار» مى‏آورد ... بهار معنویت و صفا. (بقیه در ادامه مطلب)

                     شعری ازحافظ (ساقیاآمدن عید مبارک بادت)

ساقیاآمدن عید مبارک بادت            

                              وان مواعید که کردی از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق

                             بر گرفتی ز حریفان دل ودل می دادت

برسان بندگی دختر رز گو به در آی 

                           که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان دز قدم و مقدم توست 

                        جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه یافت

                        بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه ات  باز آورد

                        طالع نامور و دولت مادر زادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

                       ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت

 

 

              

                                   

ادامه نوشته

" اللهم العن قتلة اميرالمومنين"

     

        

             

    «سجاده گشته رنگین»

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
يا عرش کبريا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

از تيغ کينه امشب فرقي دو نيم گرديد
رفت آن يتيم پرور، عالم يتيم گرديد

ديگر نواي تکبير از کوفه بر نيامد
نان آور يتيمان ديگر ز در نيامد

غمخوار دردمندان امشب شهيد گرديد
امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضي ريخت
امشب شرنگ بيداد در کام مجتبي ريخت

امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشيدند

تيغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلير گرديد
آري برادر امشب زينب اسير گرديد

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بناي وحدت در کوفه گشت ويران

امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد
امشب بنام قرآن، قرآن شهيد گرديد

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

                                                

مبارک باد

 

 

مبارك باد : مولوی

مبارك باد آمد ماه روزه
رهت‏خوش باد اى همراه روزه


شدم بر بام تا مه را ببينم
كه بودم من به جان دلخواه روزه


نظر كردم كلاه از سر بيفتاد
سرم را مست كرد آن ماه روزه


مسلمانان سرم مست است از آن روز
زهى اقبال و بخت و جاه روزه


بجز اين ماه ماهى هست پنهان
نهان چون ترك در خرگاه روزه


بدان مه ره برد آن كس كه آيد
در اين مه خوش به خرمنگاه روزه


رخ چون اطلسش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از ديباى روزه


دعاها اندرين مه مستجابست
فلك‏ها را بدرد آه روزه


چو يوسف ملك مصر عشق گيرد
كسى كو صبر كرد در چاه روزه


سحورى كم زن اى نطق و خمش شو
ز روزه خود شوند آگاه روزه


بيا اى شمس دين و فخر تبريز
تو اى سر لشكر اسپاه روزه

جشن تولد

                                                   < جشن تولد >

سلام عزیزان

امروز قراره اولین تولد وبلاگ دوستانه رو جشن بگیریم

.آخر برنامه پذیرای هم است  

یک سال پیش در چنین روزی وبلاگم متولد شد. همان طوری که درپست اولم توضیح

 دادم، دلیل اولیه ایجاد این وبلاگ فقط و فقط نوشتن خاطرات روزانه بود، اما حالا با

 گذشت یک سال از آن زمان دلایل دیگری برای ادامه آن دارم که از اساس با دلیل

 اولیه ام مغایر است.

ׁׁׁׁبرای من نوشتن هر پست وبلاگ روند خاصی دارد: هر چند وقت یک بار پشت

 کامپوتر می نشینم، به قسمت ناشناخته ی دریای روحم نگاه می کنم و جزایری در

 آن می بینم ... موضوع هایی که برای من مبهمند و هنوز کشفشان نکرده ام، بعد

 سوار قایقی به نام کلمه می شوم و قایق را به سوی نزدیک ترین جزیره هدایت می

 کنم. در راه گرفتار توفان و گرداب های بیشماری می شوم ولی به پارو زدن ادامه می

 دهم، دیگر جزیره ی مورد نظر را نمی بینم اما به ماجراجویی در بخش ناشناخته ی

 روحم ادامه می دهم. گاهی به بازگشت فکر می کنم، اما ادامه می دهم (در بعضی

 موارد واقعا بازگشتم). سرانجام جزیره ای بس زیبا تر و بزرگ تر از جزیره ی مورد نظر

 را در افق می بینم و قایقم را در کنار ساحل آن متوقف می کنم. نمی دانم چرا

جریان آب مرا به سمت جزیره ی خاصی می کشاند و نه به سمت جزیره ای که

 قصدش را کرده بودم؛ انگار قلم به دست من نیست، انگار قایقم ناخدایی غیر از من

 دارد. مطلبم را بعد از چند بار ویرایش به دوستم ایمیل می کنم که او هم یک بار دیگر

 ویرایشش کند و بعد آن را پابلیش می کنم. از آن لحظه به بعد دیگر انسانی نیستم

 که در جزیره ای ناشناخته گم شده باشد؛ وقتی می بینم دیگران مطلبم را فهمیده

 اند، خودم هم نوشته ی خودم را بهتر می فهمم، خودم را از راه دیگران بهتر می

 شناسم و بعد از هر مطلبم، بیشتر رشد می کنم، بیشتر به بلوغ روانی نزدیک می

 شوم و بیشتر یاد می گیرم. خوشحالم که وبلاگ من در این یک سال سیر صعودی

 داشته است و مطالب و محتوای آن رفته رفته بهتر و عمیق تر شده است. امیدوارم

 این روند همیشگی و دایمی باشد.

ׁاز تمامی دوستان عزیزم که در طول این یک سال با کامنت های زیبایشان به بهتر

 شدن این وبلاگ کمک کرده اند و به من دلگرمی داده اند و در رشد من سهیم بودند،

 ممنونم و کمال تشکر را دارم

این هم پذیرایی:

                                 

ممنونم :)

 

سلام به دوستان و عزیزان و خواهر، برادران عزیز و بزرگترهایی که وجودشان به زندگیمان گرمی میبخشد و به تمام معلمان عزیزم که امسال بام نبودند و جای خالیشان را در کلاس درس با تمام وجودم احساس کردم سلام،  بازم سلام به معلمان جدیدم که با تمام عشق و احساس مسولیت حقشون و ادا کردن ممنونم .خیلی ممنونم .

به خصوص به کسانی سلام می کنم که با تمام تلاش  خواستند با هر کار که شده منو از زندگیم  و از معلمان عزیزم و دوسام بزنن اما من از دسشون ناراحت نیستم بلکه واسشون متاسف وخیلی هم ازشون ممنونم که با این کارهاشون فهماندند که به هر کسی نباید دوست گفت بعضی ها اصلا لیاقت انسان بودن و نداردند چطور میشه بهشون دوست گفت . حتی فکرش و هم  نمیکردم که روزی این جور آدم هایی هم  بتونن در زندگیم تاثیر بزارن اون هم اثرات مثبت

به یاد یکی از تلخ ترین خاطراتت زندگیم افتادم که در آخرای اردیبهشت ماه ۸۷روز چهارشنبه اتفاق افتاد. بدترین روز زندگیم بود در آن روز معنی یک معلم واقعی و دلسوز رو فهمیدم هنوز هم باورم نمیشه که چطور میشه کسی آن قدر صبور باشه که هر چی بد و بیراه  بهش بگی اما اون  یک لبخند پر از محبت تحویلت بده .در آن   روز از صمیم قلبم  اشک ریختم هم به بزرگی کسی هم به بد بختی کسی.

 بگزریم چون میدونم اگه من شروع بشم دیگه شما ها حوصلتون سر رفته اما دلم می خواد  حتی یک بار که شده  بتونم شکر گذار زحماتش باشم چون  او بود که منو از خواب  غفلت بیدار کرد نه با گفتن  بلکه با رفتارش . او بود که  شخصیتم و ساخت و من تموم عمرم مدیون او  خواهم ماند

من به معلمم عشق میورزیدم عشقی به معنای واقعی، عشق به همان پاکی به همان زیبایی که خدا آفریده بدون هیچ غرض .ما هستیم که معنای عشق رو فراموش کردیم. اهمییت و معنای آن را پست و حقیر کردیم که دیگر کسی از این که ابراز محبت به کسی کند می ترسد ،می ترسد از اینکه مبادا اطرافیانش دربارهاش بد فکر کنن جرات نمیکند به معشوقش بگوید که عاشق و شیدا ی توام.میترسد از این که نکنه در جامعه تحقیر و کوچک شمرده شود.نه، عشقی که خدا در وجود انسان نهاده این نیست .عشق بالاتر از اوج آسمان هاست عمیق تر از اقیانوس ها ، پاک تر از آب زلال ، همین که این کلمه به زبونمون مییاریم سراپا شور و اشتیاق میشویم.عشق به روح و وجود انسان طراوت و پاکی می بخشد نه این که او را در چاه هوا وهوس بیندازد .عشق انسان را در درون بزرگ میکند نه این که او را در خود بشکند.عشق عبادت است ،به خدا نزدیک میکند نه به گناه.

آنچه ما از عشق تعبیر می کنیم یک احساس زود گذر بیش نیست .کاش لوح سفید قلبمان همیشه سفید باشه تا بتوانیم در برابر خدا هم رو سفید بشیم. کاش همه ی ما جوون ها  بتوانیم این قسمت از زندگیمان که پر از دغدغه و احساسات جدید است به همان پاکی که خدا میخواهد بگذرونیم.وقتی که به آن درجه قرب رسیدم می فهمیم که به چه احساس پوچی عشق نامیده بودیم. کاش عشق واقعی نصیب همه ی ما بشه...

هر چه از این عشق بگیم تموم نمیشه پس بهتره همین جا تمومش کنیم.

خلاصه ممنون همه ی دوستان و معلمام هستم که در این سال تحصیلی تا می تونستن کمکم کردن

 شما دوستان اینترنتی هم به بزرگی خودتون ببخشید که نتونستم به وبلاگهاتون سر بزنم و نظر بدم اما مطمنم که همه ی مطالبتون خیلی خوب بوده چون با ید نویسنده خوب باشه تا مطلب خوب از آب در بیاد تازه دوستای منم که هستین باید آبرومو حفظ کنین.

امروز آخرین امتحانم و دادم خیلی خوشحالم میخواستم با شما جشن بگیر.

پس بیاین همه با هم کیک بخوریم .

                          

تعارف نکنین کیک خوردن تو باغ مزه ی خودشو داره

نوش جون

راستی اگه میوه خواستین می تونین از تو قالب بگیرین تعارف نکنین