دخترك چسب فروش

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه ... خدا نکنه... اصلآ کفش نمی خوام‬

جملات طلایی


هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، در دیگری باز میشود ولی

 ما اغلب چنان به در بسته چشم میدوزیم  که درهای باز را نمیبینیم!                                                   

    ازم پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره...گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا...اشک تو

 چشاش جمع شد و گفت: مگه الان نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره                                

 یه دوست خوب میگفت: آدما مثل کتابن تا وقتی تموم نشدن جذابن.پس سعی کن

 خودتو جلوی دیگران ورق نزنی تا زود تموم نشی.چون وقتی تموم بشی میرن

 سراغ یکی دیگه...!!

 

  انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند دیگران را

فریب داده است                                                                                                            درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش 

  خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزی 

هتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی 

 کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کن

 اگر هرروز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید

 در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش


سخنانی از حضرت علی (ع


باشد که پند گیریم

فرق است ميان اين دو عمل ، عملى كه لذتش رفته و عواقب ناگوارش ‍ مانده است و عملى كه رنجش سپرى شده و اجر و ثوابش باقى است .

كسى كه در عمل كوتاهى كند به اندوه دچار گردد و خداوند را، به كسى كه خدا را در مال و جانش نصيبى نباشد، نيازى نيست .

بزرگى خداوند در نظر تو سبب مى شود كه آفريدگان در چشمت خرد آيند.

دنيا همانند مار است . چون بر آن دست كشند، نرم آيد، ولى در درون آن زهر كشنده است . مردم فريب خورده و نادان بدان ميل كنند و خردمند عاقل از آن دورى جويد.

چقدر به این جمله معتقدید؟؟؟

برای یافتن ماءمن باید با همه وجودمان به خدا توکل کنیم...
چقدر به جمله ی بالا معتقدید؟؟؟!!!


و به قسمت بعدی که میخونید:

و بدانیم که او یگانه نوری ست که همیشه میدرخشد، حتی با وجود تندرهای غرنده و تاریکی مطلق، نور او همه جا را روشن می سازد! او آفریدگار و نگهدارنده همه ماست، او منجی کسانی است که شیاطین از آنان گریخته اند.

کمی به درون خودمون نگاه کنیم و برگردیم به گذشته، گذشته ای نه چندان دور. آیا این نکته رو تو زندگی خودمون تجربه نکردیم؟؟؟ اینکه تنها خداوند بزرگ و مهربونه که همیشه و همه جا ناجی و نگهدار ما بوده!!! آیا غیر از این باور دارید؟؟؟ تو بزرگتری مشکلات و دلنگرانی هاتون که هیچ کس کمکی نبوده و همه تنهامون گذاشتن کی نگذاشته به مو برسه اما از هم گسیخته نشه؟؟؟ کی بوده که با یک یا خدای ساده و صادقانه به طرفمون شتابان پرواز کرده و تنها کمک رسونمون بوده؟؟؟

ادامه نوشته

چهارفصل زندگی


چهارفصل زندگی 

 

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه اش روييده بود.

 

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند.

 

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند.

 

پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و درهم پيچيده.

 

پسر دوم گفت: نه ... درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن.

 

پسر سوم گفت: نه ... درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطر آگين ... و باشكوهترين صحنه اي بود كه تا به امروز ديده ام.

 

پسر چهارم گفت: نه !!! درخت بالغي بود پر از ميوه ها ... پراز زندگي و زايش!

 

مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هريك از شما فقط يك فصل از زندگي درخت را ديده ايد!

شما نمي توانيد در باره يك درخت يا يك انسان بر اساس يك فصل قضاوت كنيد: همه حاصل آنچه هستند، و لذت، شوق و عشقي كه از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصل ها آمده و رفته باشند!

 

اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شكوفائي «بهار»، زيبايي «تابستان» و باروري «پاييز» را از كف داده ايد!

 

مبادا بگذاري درد و رنج يك فصل، زيبايي و شادي تمام فصل هاي ديگر را نابود كند!

 

زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبين، در راههاي سخت پايداري كن، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند!

  

فریاد کن

 … فریاد کن

ناله راهرچندمیخواهم که پنهانی کشم
سینه میگویدکه من تنگ آمدم،فریاد کن

سوز سرد جهالت، تا عمق استخوان دانای دیندار را می سوزاند و شقاوت ستم، سویدای قلب عاشق حق باور را آتش می زند؛
دنیا انگار برهوتی است که هیچ سبزه ای در پهنه ی گسترده اش نمی روید و با تمام وسعت اش، در چشمان انتظار غرفه ای تاریک بیش نمی نماید؛
تیغ آشنایان، گوشت و پوست بنیادت را پاره پاره می کند و زنگیان مست، مددرسان تمامیت خواهان پشت به انسانیت کرده، شده اند؛
گلوی حق طلبی، نای فریاد کشیدن را از دست داده وهرکورسوی عدالت خواهی به آب دهان خفاشان شب پرست، به خاموشی می گراید؛
از کران تا کران، هرسو می نگری، ننگ و رسوایی است، نه از غریبه گان که از میان آنان که درهمین مرغزارنمو کرده اند
...
در چشم تاریخ تمنای بازگشت موج می زند، بازگشت همو که عدالت تشنه ی اوست و صداقت چشم انتظارش؛
همو که قرن های بیداد، به امید ظهورش سپری می گردد و عصرهای سیاه در انتظار عصر سپیدش، گذر می نماید.
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

منثظر

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟


تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.


و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود


انتظار ظهور

هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است


از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست نده و بدان که هروقت کسی

بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است.

روزی سقراط، حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید،

پاسخ داد: در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی

گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت: چرا رنجیدی؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت‌کننده است.

سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد،

آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟

مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟

مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت: همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان

تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی ازاو دیده نمی‌شود؟

بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است. باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند

و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست

هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت

کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است

بیداری

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ اوّل ؛ توحید .

                دومین زنگ ؛ نبوت و معاد .

                         سومین زنگ ؛  – چه باشی چه نباشی – عدل است .

  و اِمامت ، گرچه

                  آخرین زنگ حیات بشری است

  ومعلّم ؛ غایب .

  تا نیاید و نپرسد که : چه کردید

                                  در آن وقت که غایب بودم

                         همگی مشروطیم *.