دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد...
گفتم به عشق برگردد!
گفتم به غارهای قدیمی, به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را به عاشقان اساطیری برساند..
گفتم به عشق, ما را رها کند و برگردد!
ما را که ناگزیر, چندان در بارش مدام ابرهای شیمیائی
خواهیم ماند تا شاهد عفونت خود باشیم...
گفتم به عشق برگردد
و عاشق زمانه ما را با چهره مهوعش
روی تمام دیوارها نقاشی کند!
شاید کسی دلش برای عشق بسوزد...
گفتم وقتی که جاده از ادامه خود در می ماند,
در پشت سر هنوز, پلی, شاید که مانده باشد...
گفتم به عشق برگردد و در پس مه غلیظ تاریک...
وقتی که عشق بر میگشت دیدم:
لیلا چه چشم های غمگینی,چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را, از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویش پر می داد.
لیلا هنوز فاجعه را باور نکرده بود!
با آنکه در هزار نقطه شهر روزی هزار بار
در آن آمبولانس بی شماره, لیلا جنازه خود را می دید!
اما هنوز فاجعه را باور نکرده بود!
آخر چگونه می تونست مرده باشد لیلا؟
لیلا که این همه سال پای برهنه آمده بود و زنده مانده بود؟!
گوئی هنوز هم خلخال های او
زان سوی خزان های فصل صدا می کنند!
اما..
اما حقیقتی است که لیلا مرده است!
شاید لیلا با آخرین کجاوه ای که میرفت, رفت
و بانگ آحرین جرس شاید
اعلام در گذشتن لیلا بود!
آری!
لیلا با آخرین پیاله که می گشت
در بزم آخرین رده مستان, از نسل مستان قدیمی مرد.
آری!
لیلا, با آخرین "تغزل" حافظ مرد...
.
.
.
.
.
آخر,
این گیسوان بی ریشه, این بوسه های بی شرم,
این دست های بی تعهد, این دیدگان بی آرزم,
این ها...؟!
آه!
ای لیلای نازنینم! لیلای من!
میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و "عشق", سر به زیر و پریشان برگشت...
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 12:55 توسط حمید رضا
|