"به همین سادگی..."

 

 

به نام خداییکه...

در هیاهوی زندگی دریافتم

چه دویدنهایی که فقط پاهایم را از من گرفت در حالیکه گویی ایستاده بودم.

چه غصه هایی که حاصلش تنها گسترش سپیدی های دستانم (لک و پیس) و چروک صورتم بود

در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود.

دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نه... نمیشود.

به همین سادگی...

کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم و نه تلاشی بیهوده میکردم.

کاش به جایش فقط  "خدا " را نگه میداشتم .

او خودش به تنهایی زندگی ام را به سامانی می برد.

من بازیچه ی  "عروسی هزار داماد" شده بودم.

به همین سادگی...

 

"با دوست پریشانم و بی دوست پریشان..."

 

 به نام خدائیکه...

 

تقدیم به آستان بی ریا و دوست داشتنی " نارادوس"

 

چون طفل که از خوردن داروست پریشان

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

ابرو بهم آورده و گیسو زده برهم

چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعه ناچیز من آشفته او باد

آنکس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید

در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته برهم

ماهی که پری خوست, پری روست پریشان

با حوصله تنگ و دل سنگ چه سازم؟

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...

 

"علیرضا بدیع"

 

"روز تولد"

به نام خدائیکه...

امروز پا به دنیا گذاشتم
ولی چقدر به 30 ساله ها میخورد چهره ام...!

"طعم خوش پیاز..."

 

 

دیرگاهی است که خودم رو چون "پیازی" میبینم!


آن که ادعای دوستی وفادارانه دارد خودش سرم را می برد

و خودش نیز برایم ناله و سوگ سر میدهد.!

 گاهی شکیبائی از انسان بودن هم سخت تر است...

"در نهان کسانی را دوست داریم که  از ما به واقع غافل اند

و خود نیز از کسانی که دوستمان دارند غافل هستیم.!

شاید همین است دلیل تنهائی ما.

آیا سیراب کردن هر پیاله ای بر گردن باران است؟!؟

 

"خبری نیست که نیست..."

و بنام خدای باران...


بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست


با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست


فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه خود در لباس نو

بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست


آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست


همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست


آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست

پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست...


[گل]

"بیچاره محبت.! بیچاره صداقت! بیچاره عشق..."

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد...

 

گفتم به عشق برگردد!
گفتم به غارهای قدیمی, به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را به عاشقان اساطیری برساند..

گفتم به عشق, ما را رها کند و برگردد!
ما را که ناگزیر, چندان در بارش مدام ابرهای شیمیائی
خواهیم ماند  تا شاهد عفونت خود باشیم...

گفتم به عشق برگردد
و عاشق زمانه ما را با چهره مهوعش
روی تمام دیوارها نقاشی کند!
شاید کسی دلش برای عشق بسوزد...

گفتم وقتی که جاده از ادامه خود در می ماند,
در پشت سر هنوز, پلی, شاید که مانده باشد...

گفتم به عشق برگردد و در پس مه غلیظ تاریک...

وقتی که عشق بر میگشت دیدم:
لیلا چه چشم های غمگینی,چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را, از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویش پر می داد.

لیلا هنوز فاجعه را باور نکرده بود!
با آنکه در هزار نقطه شهر روزی هزار بار
در آن آمبولانس بی شماره, لیلا جنازه خود را می دید!
اما هنوز فاجعه را باور نکرده بود!

آخر چگونه می تونست مرده باشد لیلا؟
لیلا که این همه سال پای برهنه آمده بود و زنده مانده بود؟!
گوئی هنوز هم خلخال های او
زان سوی خزان های فصل صدا می کنند!

اما..
اما حقیقتی است که لیلا مرده است!
شاید لیلا با آخرین کجاوه ای که میرفت, رفت
و بانگ آحرین جرس شاید
اعلام در گذشتن لیلا بود!

آری!
لیلا با آخرین پیاله که می گشت
در بزم آخرین رده مستان, از نسل مستان قدیمی مرد.

آری!
لیلا, با آخرین "تغزل" حافظ مرد...
.
.
.
.
.
آخر,
این گیسوان بی ریشه, این بوسه های بی شرم,
این دست های بی تعهد, این دیدگان بی آرزم,
این ها...؟!

آه!
ای لیلای نازنینم! لیلای من!

میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و "عشق", سر به زیر و پریشان برگشت...


 

"ای مقدس ترین..."

 

"تقدیم به مقام مقدس و با ارزش دوست"

 

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟

 

من دل به زیبائی و خوبی می سپارم. دینم این است

من مهربانی را ستایش می کنم. آیینم این است

من رنج ها را با صبوری می پذیرم

من زندگی را دوست دارم

انسان و باران و چمن را می ستایم

 

در این گذرگاه

بگذار خود را گم کنم درعشق. در عشق

بگذار ازین ره بگذرم با دوست. با دوست

                        ***

ای بهترین گل های عالم!

ای خوشترین لبخند هستی!

ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!

همواره بر روی تو خواهم دوخت...

چشمان سیری ناپذیرم را

تکرار نامت باغ گل کرده ست

صحرای خاموش ضمیرم را

 

من با تماشای تو سبزم  چون جوانی

من با تو جان تازه دارم جاودانی...

 

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟

 

 

 

رهگذار عمر سیری     در دیاری روشن و تاریک

رهگذار عمر راهی       بر فضائی دور یا نزدیک...

کس نمی داند کدامین روز می آید

کس نمی داند کدامین روز می میرد ..!

"قصه ای پر خون..."

 

 

هر شب دل خونبارم بر خاک تو می افتد


آنسان که چو روز آید, بر او گذرت افتد



زیباست که ز کوی تو, نومید نشود یاری


آن یار که به امیدی بر خاک درت افتد


 


آیم به سر کویت, تا خصم کنی کمتر


از روز بدم, گو که, خود بیشترت افتد


 


من آب شدم جانا! بر خاک درت جاری


آخر به شوربختیم, بر من نگهت افتد


 


گفتم: که برس دادم, بیداد فزون دادی


بد شد که نفهمیدم, گفتم: نظرت افتد


 


بر من اگرت یکدم, جانا بدهی دادم


ترسم که مرا بینی, راه دگرت افتد


 


پایان بده ای "باران"  کاین قصه پر خونت


گر شرح دهی آنرا, باز مختصرت افتد...

 



 

 

"پایداری آن عشق سربلند..."

 

تقدیم به آستان مبارک و جاودانی حضرت دوست

 

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟

 

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم  

ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را

 

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

بنوشم آن لب شیرین جانفزای تو را

 

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را؟

 

مباد روزی ی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

 

دل گرفته من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

 

چنان تو در دل من جا گرفته ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

 

ز روی خوب تو برخورده ام!خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

 

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره نان و پنیر و چای تو را...