در کلاس ادبیات بودیم! آقای نگهداری یک موضوع داد! موضوع :« از زبان یک خرگوش بنویسید . واز حروف ( ج ، پ ، س ، ه) استفاده نکنیم! ومن هم چنین نوشتم...
من یک خرگوشم ؛ کوچک و چاقالو!
قصد دارم برایتان مطلبی را بگویم ، امیدوارم لذت ببرید :
یک روز توی باغ قدم می زدم . موشی را دیدم . به طرف او رفتم . گفتم :« می آیی با من بازی کنی؟»
موش کوچولوگفت :« حتما !» گفتم :« تو از کدام دیار آمدی؟»
گفت :« از باغ بقلی به این باغ کوچک کوچ کردم و الآن زندگی می کنم!»
من خوش حال شدم و توی دلم گفتم :« خوب شد، من دیگر یک یار برای بازی کردن دارم!»
نزد مادرم رفتیم. گفتم :« مادر،این موش کوچو می باشد!مادرم یک زردک آورد و گذاشت رو میز . موش کوچولو زردک نخورد.مادرم برای خوش گردو آورد! من و موش بعد از خوردن به باغ برگشتیم و بازی کردیم. شاد بودیم و خیلی خوب بازی می کردیم!
نزدیک غورب شد و خورشیدداشت با عالمیان وداع می کرد.
آن وقت بود که یاد حرف مادر افتادم :« یک گرگ در نزدیکی باغ می باشد که امکان دارد تو را بخورد. گرگ در نزدیکی غروب به باغ نزدیک می شود . زود برگرد .»
وحشت داشتم؛ برای قبل از غروب باید منزل می رفتیم!موش را کشیدم طرف خودم و درون گوش او گفتم :« ای طرف باغ گرگ یافت می شود .» ما در خطریم.
موش گفت :« نگران نباش خرگوش؛ منزل من نزدیک این با غ می باشد. بعد بایکدیگر به منزل موش رفتیم و تا صبح در آن ماندیم!و بعد به منزلمان رفتم!
عجب موش باحال و عجیب و غریبی بوده.
ادبیات هم خوب درسیه. میشه همه چیز رو به هم ربط داد!!!!