اونوقتها که در شروع و ابتدای این قصه بودیم

 

٬با همه نا آشنایی به من بی مهابا اعتماد کردی

 و همه دریچه قلب و ذهنت رو برام باز گذاشتی تا خونه کنم٬

 و اینروز ها که از آشنایی مون میشه گفت چند سالی گذشته

انگار به من و عشقم تردید داری!

نمیدونم و برای من پذیرفته نیست

نه اینکه از تو گلایه ایی باشه

 بلکه چیزی در بطن و ذهن من نیست

 و فکر میکنم ما تاوون اینروز ها رو از برای چه و که میدیم

 آیا این تاوون رفتار های منه که جز تو نمی اندیشم

 ایا  این تاوون عشق بیکران توست که منو تمام و کمال میخوای

 و من باز می اندیشم در ذهن و باورم که من همه وجودم مال توست

 پس درد  از کجاست

اینروزا  فاصله رو تو از من می بینی و رفتارم  مگه نه؟

ومن که به خودم و درونم نگاه میکنم

هیچ٬ جز تو نمی بینم

 آیا این راه رو از ابتدا  شروع کردیم

 برای آغاز این دردهای ممتد و مزمن؟

 به کجا  میریم ما؟!