از روزی که خود را شناخته ام آنقدر بودم که نبودن را می پسندیدم.
روز ها رو به پایان است.شاید روزی دیگر ولی اگر همین امروز آخرین روز باشد ؟
اگر تنها با یک نقطه تا ابد از نوشتن محروم شوم چه؟
چگونه باور کنم لحظه های پایانی را شب و روز دیده ی حسرت بارم بر روی عقربه
های ترک خورده ساعت می چرخد.رشته رشته افکارم را از یکدیگر سوا می کنم .
هستم ولی بی معنا.ثانیه ها باقیست.........نمی دانم چرا ولی حسی غریب سراپای
وجودم را فرا گرفته.انگشتانم طاقت ایستادن در برابر روز های ناتمام را ندارند.چشمانم
ترک های دیوار را جذب می کند.فروغ هم میگفت ایمان بیاوریم به آغاز فصل
زرد.......ولی افسوس........کسی او را درک نکرد................ آنقدر بزرگم که کوچکی در دلم جای
دارد.کبوتری که پشت پنجره با غم نشسته و خواهان تکه ای نان است .
پناه می خواهد او به چار چوب پنجره پناه آورده پس چگونه می توانیم تنهایی خویش را
تحسین کنیم؟ دیوار همانند گلی می پژمرد و آجر ها بدون هیچ مانعی از یکدیگر می گذرند.تفاوت زندگی
و مرگ دو حرف است ........دو حرف جاودان و ماندگار.......... صدایی مرا وا می دارد.دانه ای روی
زمین افتاد.شقیقه هایم بی دلیل فشرده می شوند.احساسی بی پایان است..... نوشته هایم
همچون اسبی توی جاده رهاست.......... غروب را می توان با دلی آفتابی به تماشا
نشست...................بدون مقصد می نویسم..........
نویسنده:...