در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل
مردم را ببیند خودش را در جایی مخٿی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تٿاوت از
کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد
. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر
نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار
داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن
سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می
تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
hi dear !
how are u ? ur weblog is so wonderfull . keep going ahead . good luck
dont 4get writing ur comment in my weblog ...
ur sister
maryam
سلام
داستان پر معنا و نکته داریه.
مثل همیشه عالی هست
مثل تو زیبا و دلنشینه
سلام مهسا جون.
مرسی که به وبلاگم سر زدی .
شما هم وبلاگ خیلی قشنگی داری.
امیدوارم هر روز از دیروز موفق تر باشی.
بازم به من سر بزن .
روزگارت خوش
خدانگهدارت.
اگه خواستی جواب بدی توی قسمت نظرات بنویس.
فدات
دقت کردین تو یه جمع شلوغ تا میاییم به دوستمون یه چیزی بگیم یهو همه ساکت میشن!!!
خوش باشید
آره ... بعد صدامون مثل فریاد میشه