دانــش دوســت مــا

دانــش دوســت مــا

***به وب من خوش آمدید ، نظر فراموش نشه ***
دانــش دوســت مــا

دانــش دوســت مــا

***به وب من خوش آمدید ، نظر فراموش نشه ***

مسافرت

 سلام همون طور که گفته بودم ، ما برای 13 روز هند رفته بودیم هند!!! 

البته 27/12/88 تا 12/ 1/89 هند بودیم ، فکر کنم بیشتر از 13 روز شده ... 

قبل از سفر به هند! 

سه شنبه قبل از رفتن به هند :۲۵/۱۲/۸۸

سلام. 

امروز سه شنبه است : 25/12/88 . الآن روی صندلی نشستم و خودکار بدست دارم برای شما چنین مینویسم: 

امروز بعد از رفتن به مدرسه ؛ به خانه آمدم . هنوز قضیه ی هند رفتنمون قطعی نشده بود ! 

همه کسل و بی حوصله بودند . ( در باره ی همین قضیه )

تا خواهرم از توی اتاقش اومد توی حال ، گفت :« بابا گفته برای پنج شنبه وسایل هامونو جمع کنیم.» 

نمی دونین یعنی نمی تونین درک کنین ما چه حال باحالی داشتیم و معلوم شد که من فردا یعنی چهار شنبه را مدرسه نمی روم و به کار های حونه رسیدگی می کنم ! شبش با اشتیاق وسایل هامو برای سفرمون  آماده می کردم . اول از همه کولمو با کلّی خرت و پرت پر کردم! 

و بعد لباس های سفرمو جدا کردم و گذاشتم توی چمدون!!! 

نزدیک ساعت 12 شده بود. البته بعد از اون همه فیلم دیدن و اون همه پای کامپیوتر نشستن و بعد از شام خوردن ! ( شاممون پلو مرغ بود ) جاتون خالی خیلی خوش مزه بود ... 

حالا برید ادامه ی مطلب  تا بقیه ی سفرمون رو بخونید ...

چهارشنبه قبل از رفتن به هند : ۲۶/۱۲/۸۸ 

خوب و اما از چهارشنبه ... 

امروز مدرسه نرفتم و اینی که میگم بین خودمون بمونه :« خیلی خوش گذشت » 

ساعت 11:30 بیدار شدم . اومدم توی حال صبحانه خوردم و بعد رفتم توی اتاقم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم . چون آقای نگهداری گفته بود ، وگرنه خودم اهل خاطره نوشتن نیستم . 

خلاصه شب که شد وسایل  هایمان را برای فرداش آماده کردیم و ... 

پنج شنبه :27/12/88 

از خونمون ساعت 7:00 بیرون اومدیم و سوار تویوتا کرون سفید رنگ سرپرستی شدیم و به طرف فرودگاه  رفتیم .  

ساعت 10:00 پرواز داشتیم . سوار هواپیما شدیم و ساعت 12:10 دقیقه به بمبئی رسیدیم. هوا خیلی گرم تر از کراچی بود. 

بدبختانه عرض جغرافیاییش از کراچی خیلی پایین تر بود .خلاصه سوار لند کروز کنسولگری بمبئی شدیم و به طرف خانه ی سرکنسول بمبئی « جناب آقای محمدی » راه افتادیم .آن جا بعد از صحبت کردن ، ناهار خوردیم . 

جاتون خالی خیلی خوش مزه بود. بعد دیگه رفتیم رزیدانس بمبئی. 

بعد چون خانواده خسته بودند ، خوابیدند. ولی من نخوابیدم... در عوض من رفتم اتاق کامپیوتر و توی وبلاگم رفتم و مطلب جدید گذاشتم . 

بعد دیگه شبش ساعت 8:00 با ماشین کنسولگری راهی خانه فرهنگ شدیم .دعای کمیل را که خوندند؛  بعدش شام پلو بریانی خوردیم . تا فردا... 

جمعه : 28/12/88  

ساعت 9:00 صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و پیاده و بدون ماشین رفتیم دورو بر رو بررسی کردیم. عکس و فیلم گرفتیم ، خرید کردیم ، خوردیم و ... . 

بعد ساعت های نزدیک 1:30 اومدیم رزیدانس . ساعت 2:00 قرار بود راننده ی کنسولگری بیاد دنبالمون مارو ببره بمبئی گردی ! خلاصه ناهار ( کالباس ) خوردیم و ساعت 2:00 شد !!! 

با هایس اومده بود، سوار شدیم و راه افتادیم . اول رفتیم دروازه ی هند. یک دروازه ی خیلی بزرگ و خوشگلی بود که کنار اقیانوس ساخته شده بود .  

 

بعد از کلی عکس و فیلم ؛ رفتیم مجدد سوار ماشین شدیم... بعد رفتیم معبد مندی .کفش هامون رو در آوردیم و رفتیم بالا. دعایی که مانند آهنگ بود ، به گوش می رسید .  

بعد یه آقا اومد و به بابام گفت که می تونین عکس یا فیلمبرداری کنین. ما هم از خدا خواسته سریع دوربین را روشن کردیم و ... . حالا جالب این بود که اگه پشت به خدایانشون می کردی ناراحت می شدند ، این هم یکی از قوانینشان بود ... .  

بعد دیگه دوباره رفتیم سوار ماشین شدیم . اسم راننده « جبار » بود . بعد به طرف زیارتگاه « حاج علی » رفتیم . میگفتند که هر کسی این جا دعایی داشته باشد مستجاب می شود .  

قضیه از این قراره که ایشون یک سفر دریایی داشتند . چند روزی هم می شده که خواب میدیده می میره . خلاصه بعد موقع برگشت کشتی غرق میشه و ایشون توی آب نزدیک خشکی میمیرن و توی وصیت نامشون نوشتن که من هر کجا که مردم منو خاک کنین . 

بعد یک راهی درست کردن که به بارگاه ایشون میره. بعد حتی ایرانی ها هم موقعی که دعا    می کردند  مستجاب شده . 

بعد از گذشت راه به بارگاه ایشون رسیدیم . فکر کنم تا رسیدن به اون جا 20 تا عکس گرفتیم . 

وقتی رفتیم تو ، یه خانمی اومد می گفت :« 25 نسل از نوادگان امام رضا (ع) و شهرش 35 نسل از نوادگان امام علی (ع) است.» خانوادتا ایرانی و شیعه بودند. 

خلاصه بابام رفت توی امام زاده و بعدش دیگه کم کم رفتیم به طرف ماشین .  

سوار شدیم و بعد سر راه  رفتیم « آکواریوم ماهی و مو جودات آبزی »   

  

توی موزه رفتیم و ماهی هارا دیدیم و بعد رفتیم توی بازار لباس . و بعدش رفتیم بستنی خوردیم . « جاتون خالی ولی نگران نباشید پرش کردم » 

و بعد با کلی فیلم و عکس از بنا ها و خانه های قدیمی به هایس برگشتیم .  

بعد به رزیدانس برگشتیم چون قرار بود ساعت 9:00 بریم خانه فرهنگ .یک گروه اومده بودند برای این که شب فرداش عید بود سرودی نواختند و مقصد بعدیشون هم مثل ما پونا بود .

رفتیم و باهمه خداحافظی کردیم ، چون قرار بود فردا بریم پونا. شام ساندویچ مکدونالد دادند . خوب و اما از شنبه ... 

شنبه : 29/12/88 

* روز اول سال نو *

وای خیلی خوش حالم  

شنبه وسایل هامون رو برای سفر به پونا جمع می کردیم .خلاصه بعد از ظهر شد و ما با ماشین رفتیم ایستگاه تاکسی !!! 

یک ماشین گرفتیم و به سمت پونا راه افتادیم . جاده ی بمبئی به پونا مثل جاده ی حیران بود ...  

 خیلی سرسبز و قشنگ! بعد از 4 ساعت به پونا رسیدیم ! بعد راننده ی تاکسی ما رو به مدرسه برد. اون جا توی مدرسه آقای جعفری ، معلم ریاضی ، منتظر ما بود . رسیدیم و در دفتر مدرسه را باز کردند و ما رفتیم و توی دفتر استراحت کردیم و بعد با اسرار آقای جعفری ما به خانه ی آقای مهدی زاده ، معلم شیمی ، رفتیم . سال اولشان بود و یک پسر چهار ساله که اسمش رامتین بود ، داشتند . آن جا بودیم و شام قیمه خوردیم . جاتون خالی ، خیلی دست پخت خانمشون که اسمشون ، زینب ، است ؛ خوش مزه بود . 

و اما بعد ... . من بولیز شلوار عیدم رو پوشیدم و بیرون اومدم . هنوز 1 یا 2 ساعت مونده بود به سال نو !!!    

 

کمی با رامتین بازی کردم و یک چیز جالب :« رامتین فارسی بلد نبود و همش ترکی صحبت می کرد.»  چون آقای مهدی زاده اینا توی مشکین شهر اردبیل زندگی می کردند ، خلاصه عید شد ... 

من هم خواب آلود بودم هم خسته!!! فقط بخاطر عیدی بیدار مونده بودم . سفره ی هفت سین پهن کرده بودند و همه لباس نو پوشیده بودیم و ... 

15 دقیقه دیگه عید می شد .وای چه حال و هوایی !!! خلاصه عید شدو عیدی گرفتم و بدون این که چیزی بخورم ؛ رفتم لباس هایم را عوضیدم و خوابیدم ... 

یکشنبه : 1/1/89

خوب بازم عرض سلام به شنوندگان!!! 

صبح ساعت ۱۰:۰۰ بیدار شدم. همه با هم صبحانه خوردیم و بعد رفتیم حاضر شدیم ؛  چون قرار بود آقای جعفری بیان دنبالمون مارو ببرن گردش ... 

 به اتفاق خانواده ی آقا ی مهدی زاده و آقای جعفری با هم به « اسنک پارک » رفتیم . 

اسنک پارک یعنی پارک مار . همش مار نبود ، ببر بنگال سفید رنگ ، آهو ، گوزن ، خرس سیاه ، و ... . 

و اما قسمت خزندگان !!!  

  

 مار داشت ، تمساح ، بزمچه ، کروکدیل و ... سر همه ی قفس هاشون باز بود .( حتی ببر بنگال ) !!! مار های کبرا و بوآ و غیره از روی دیوار بالا می آمدند ولی چون دیوار صاف و لیز بود ، سر می خوردند .آن جا برای گردش از ماشین برقی  استفاده می کردند و آن جا یک دریاچه ی خیلی قشنگ و زیبا بود که برای عکس و فیلم گرفتن از پله ها پایین می رفتیم ...  

 یه چیز جالب « آن جا بطری های آب را نمی گذاشتند توی طبیعت بندازند . و در عوض قبض می دادند و پول می گرفتند و هنگام برگشت قبض را می دادند ، بطری را نشان می دادند و پول داده را باز می گیرند . خیلی خسته و تشنه بودیم . بخاطر همین هم زود برگشتیم . بعدش رفتیم خانه . 

برای شب هم به « شیوا جی گاردن » رفتیم .   

 آن جا باغی بود که برای مراسم انجمن اسلامی دانشجویان پونا کرایه کرده بودند . و ما هم آن جا جزء میهمان های ویژه بودیم . 

ابتدا آقای کهنسال ، مسئول انجمن اسلامی دانشجویان پونا ، در سخنرانی شان اشاره کردند 

 « مقدم آقای کاظم سبزواری را به این مراسم خیر مقدم می نماییم .  

بعد از ایشون آقای میرزایی ، مسئول خانه فرهنگ شهر بمبئی نیز خیر مقدم گفتند و در سخنرانی شان اشاره کردند که « جناب آقای سبزواری به شهر پونا مقدم می نماییم .» 

آن جا مراسم داشتند و همه ی دانشجویان ایرانی در ژونا آمده بودند و بعضی از خانواده های فرهنگی نیز به این مراسم پیوسته بودند. 

بعدش بسته های غذای قورمه سبزی دادند و ما به خانه ی آقای مهدی زاده برگشتیم . فرداش رفتیم یک کاخ که نامش « گاندی جی » بود!   

آن جا متعلقی به آقاخان بوده که برای گاندی به دولت داده و دولت تقدیم به گاندی کرده بود ُ که بعد گاندی با همسرش آن جا زندگی می کردند . 

الآنه موزه شده و لباس ها و وسایل ها و لوازم خانگی گاندی و همسرش را در آن جا به نمایش گذاشته بودند . عکس همسر گاندی را که مرده بود و گاندی سر او را روی پاهایش گذاشته بود ، بزرگ قاب کرده بودند . کجسمه از گاندی داشتند و ... . 

خلاصه از اون کاخ اومدیم بیرون و توی پارکش رفتیم و ودیدیم در آن سر پارک مدرسه بود و معلم ها به بچه های 3 الی 4 سال درس می دادند . ما چون تشنه بودیم زود به خانه آقای مهدی زاده   

بر گشتیم . ما چون بعد از ظهر ساعت 4:30 قطار راه می افتاد ، ما باید ساعت 2:00 می رفتیم ایستگاه قطار ! موقع خداحافظی خانم آقای مهدی زاده گریه می کردند . خیلی خانم خوبی بودند. 

آقا مهدی زاده ما را به مدرسه بردند و از آن جا آقای جعفری ما را به ایستگاه قطار بردند . آن جا ظرف غذایی را به ما دادند که خانمشون درست کرده بودند . خلاصه ساعت 4:30 شد و ما سوار قطار شدیم . قطارش ac داشت و کلا قطارش تمیز بود . یکم گذش من رفتم تخت بالا! هوا چون سرد بود یک ملافه از مامانم گرفتم و خوابیدم . شام خوردیم و خلاصه از فردا ...

سه شنبه : 3/1/89  

ساعت 6:30 صبح به حیدر آباد رسیدیم . چون صبح بود هوا خیلی خوب و تقریبا سرد بود . 

آقای امیدی ، معلم ابتدایی در حیدر آباد ، دنبالمون اومده بودند و ما رو به یک باغ بزرگ که درونش یک خانه ویلایی که شبیه قصر بود ، داشت ، یک استخر بزرگ ، درختان بلند و سنگ های بزرگ ، تپه های زیبایی وجود داشت . و کلا چشم انداز های زیبایی داشت . به این باغ « آشیانه » می گویند .  

 

هر متر این باغ ، 1 لاک است . این منطقه که ما بودیم به سرزمین تپه ها مشهور بودو بالاترین نقطه ی شهر بود .  آن جا 2 ، 3 ساعتی استراحت کردیم و بعد ناهار خوردیم . بعدش رفتیم « snow world » . یعنی دنیای برف . ( یادش بخیر )  

 

  

  

ورودیش ساعت 2:00 بود . بلیطش نفری 250 RS  بود . داخل یعنی توی سالن رفتیم . آن جا به ما جوراب کلفت ، چکمه ، کاپشن کلاهدار ، و دستکش دادند و بعدش ما را به یک سالن دیگر منتقل کردند که کمی آب و هوای بدنمون تغییر کند . و بعدش رفتیم داخل سالن برفی !!! 

هوا خیلی سرد بود و برف داشت . جای اسکی داشت ، سرسره ی یخی داشت که از آن بالا سر می خوردی ، زمین والیبال ، زمین بسکتبال یخی ، رستوران یخی ، و جایی بود که آهنگ گذاشته بودند و هندی ها می رقصیدند و خانه های یخی هم داشت . هوا خیلی سرد بود . با پسر آقای امیدی که کلاس پنجم بود ، برف بازی کردیم و همه بدون اثتسنا به هم برف پرت می کردیم . ساعت 4:00 از اون جا اومدیم بیرون . انگار از کوهستان سرد یخی به به جای گرم وارد می شدیم . بعد از آن جا به گل کندا رفتیم . قلعه ای بود که در زمان قطب شاهیان ساخته شده بوده و با معماری مهندسان ایرانی ساخته شده بود . 

 از پله ها که بالا می رفتیم یک طبقش تخته سنگی و جود داشت که رویش با زبان و خط فارسی حک شده بود . آن جا پر از سنجاب بود .کلی عکس و فیلم هم گرفتیم . کلی معبد های کوچک در هر طبقش بود .   

جاتون خیلی خالی بود . ( پرش کردم نگران نباشید  ) 

از سنجاب هاش هم عکس گرفتیم .خیلی منظره ی خوشگلی داشت . بعدش رفتیم بیرون و مواد غذایی و بعدش دوباره به باغ برگشتیم . دیگه شب شده بود ، خوابیدیم تا فردا ... 

چهارشنبه : 4/1/89 

صبح بیدار شدیم و بابام رفته بود که روی کامپیوتر مدرسه حیدر آباد برنامه نصب کند . 1 ساعت برگشت ؛ حاضر شدیم که وقتی آقای امیدی اومدن دنبالمون بریم سوار ماشین بشیم . خانم آقای امیدی ، اسمشون فرشته بود . به اتفاق خانواده ی آقای امیدی و خانواده خودمان به شهرک سینمایی به نام « راموجی فیلم سیتی » رفتیم . این شهرک سینمایی بزروگترین شهرک سینمایی جهان است .  

  

 

وقتی که وارد شهرک شدیم ؛ بلیط نفری 400 rs ( هندی ) گرفتند . و همراه بلیط یک برچسب دایره شکل سبز رنگ دادند . که باید اون رو تا پایان خارج شدن از شهرک روی لباس خود می چسباندیم. اگر کنده میشد یا می انداختیم ، دزد محصوب می شدیم .  برچسب قرمز رنگ هم داشت ولی به همه ی ما سبز رسید . بلیطی را می دادند که با آن اتوبوس سوار میشدیم و مهم تر از آن آدم را با آن توی شهرک راه می دادند . 

و جالب تر از آن نمی گذاشتند مواد غذایی داخل ببریم ، فقط نوشیدنی . ( اگه کامپیوتر نبود من بلیط ها و چیز های دیگر رو هم به دفتر خاطراتم چسبانده ام . شرمنده ) 

راهنما یا نقشه اش را هم داده اند و من توی دفترم چسبانده ام . 

 

 این را می دادند که کسی گم نشود . خوب و اما توش ... هر چه فیلم هندی هست توی همین شهرک سینمایی می سازند . 

توش air port  یعنی فرود گاه داشت ، hospital  یعنی بیمارستان داشت ، خونه های جور واجور داشت ، را آهن ، پمپ بنزین با ماشین ، فضای سرسبز ، آبشار های پرآب و تمیز و مجسمه هایی از بت من ، سوپر من ، رولر هاردی ، آنجلینا جولی ، آرنولد و یک خانم که روی نیم کت نشسته بود . خداهای جور وا جور هم به چشم می خورد . اتوبوس هایشان آدم ها را در یک ایستگاه سوار می کردند و بعد پیاده . تا ایستگاه بعدی همه پیاده می رفتیم و از مکان های دیدنی آن جا بازدید می کردیم . یک جا یک غار بزرگ داشت . می رفتین توش پر بت بود . جلوتر که می رفتیم فیلم شیوا ( یکی از خداهای هندی ) را می ذاشتند که وقتی خودش رو از سنگ کوه جدا کرد ، رقصید و بعد کوه منفجر شد و بعد تصویر بودا پدیدار شد . خیلی جالب بود . بیرونش هم روی دیوار، بت هایشان را حک کرده بودند . بعد یک جایی داشت که نمایش اجرا می کردند . در آن جا شهرهایی مثل پاریس ، لندن، تگزاس ، هالیوود ،چین و ژاپن دیده می شد . (همه بودند الا ایران) 

بعد از نمایش اومدیم از اون محوطه بیرون . مردی بود که لباس بت من رو پوشیده بود . با اون هم عکس گرفتم . رفتیم توی یک سالن فیلم راموجی روآ ، صاحب شهرک را نشون می دادند . 

 

 

 بعد در ها باز شد و ما به یک سالن دیگه منتقل کردند . آن جا یک خانم و یک بچه اومدند و داشتند فیلم بازی می کردند . زنه سوار کالسکه شده بود و بچه هه کالسکه را تکان می داد . انگار پشت زنه چند اسب سوار دنبالش میان . زنه هم داره فرار می کنه . بعد دوبازه به یک سالن دیگه منتقل کردند .آن جا چند بچه را جمع کردند و برای همون فیلمی که زنه بازی کرده بود ، صدا گذاشتند و بعد هم در های exit یا همان خروج باز شدند و ما به بیرون رفتیم . بعد هم چند بار زن ها و مرد ها رقصیدند و ما هم نگاه می کردیم .( البته هماهنگ شده و لباس هاشونن عین هم بود ) 

بعد از چند پارک سوار لند کروز شدیم که بریم فرودگاه . آخه می خواستیم بریم دهلی . سوار شدیم و رسیدیم رزیدانس . وسایل هامون رو جمعیدیم و رفتیم فرودگاه . رسیدیم دهلی . سوار تاکسی شدیم و رفتیم رزیدانس دهلی خوابیدیم تا فردا...  

 پنجشنبه : 5/1/89

صبح شد بیدار شدیم . صبحانه خوردیم ، تلویزیون نگاه کردیم و بعد ناهار آماده شد و خوردیم . بعد من نشستم رمانم رو خوندم . نزدیک غروب بود . بعد از چای خوردن و آماده شدن ، رفتیم سوار ریکشا شدیم . اول از همه به « ایندیا گیت » یعنی دروازه ی هند رفتیم . دروازه ی هند هم توی بمبئی داره هم تو دهلی .

 

  

رفتیم اون جا چند تا عکس گرفتیم و بعد دوباره سوار همون ریکشا شدیم و به « لودگی پارک » رفتیم .آن جا سه تا معبد داشت . چون شب بود نشد عکس بگیریم . بعد به راننده ی ریکشا گفتیم که ما رو به یک رستوران ببره . بعد مرده ما رو برد یک رستوران چینی . همه چیزش حرام بود برای همین هم ما به مکدونالد رفتیم . ساندویچ خوردیم و بعد دیگه شب شده بود . بخاطر همین به رزیدانس رفتیم . شب سریال ها رو دیدیم و بعد خوابیدیم . 

جمعه : 6/1/89 

صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم . بعد حاضر شدیم و رفتیم « بهایی هوس ». پارک بهایی ها بود . شکل ساختمونش مثل نیلوفر آبی بود . 

  

 

 توی توضیحشون به فارسی می گفتند :« دین بهایی مانند نیلوفر آبی از میون بدی ها و ظلم و ستم محل امنی برای مردم است . زیرا نیلوفر آبی میون لجن زار می روید . » حالا از حق نگذریم خیلی ساختمونش خوشگل بود ؛ چون مهندسی که نقشه ی این ساختمان را کشیده بود ؛ ایرانی بود .  

چند تا از لیدر هاشون ایرانی بودن و فارسی صحبت می کردند ولی بهایی بودند . چه فایده ... 

بعد از اون لیدر ایرانیه گفت که اون موزه رو هم بریم ببینیم . رفتیم و برامون تعریف کرد . درباره ی هر چی که در آن جا هست یا بود ... یک بروشور هم درباره ی بهایی ها بهمون دادن . ولی توی دلم خیلی فوششون دادم (  حالا سانسورشون کردم  ) 

بعد از اون پارک به  « معبد کریشنا » رفتیم . اون جا مجسمه رهبر دین هندی ها که اسمش «اسکونی» بود هم در آن جا موجود بود . چون ظهر بود مراسم هم داشتند  و آواز می خواندند . کلی عکس و فیلم بعدش رفتیم سوار ریکشا شدیم . چون دوربین خراب بود رفتیم جایی که دوربین را ستینگ کنن . ( از حق نگذریم خیلی انگلیسی بلد شدم ها !!! ) 

راستی توی معبد یک دعا هم به ما دادند که انگلیسی نوشته بود . بعدش رفتیم رزیدانس ، ناهارخوردیم و تلویزیون نگاه کردیم . بعد خانواده استراحت کردند ، منم سوء استفاده کردم و رمانم رو خوندم . 

شنبه : 7/1/89 

سلامی به گرمی بمبئی ، به قشنگی دهلی ، به سردی snow world به بزرگی راموجی فیلم سیتی .  

روز شنبه ما که از خواب بیدار شدیم ، صبحانه خوردیم ، ساعت 5 صبح بود . چون ماشین اومده بود و همراه آقای توکلی می خواستیم بریم آگرا . 2 ، 3 ساعت شاید هم 4 ؛ حالا دقیق نمیدونم . حالا بی خیال . رسیدیم و کنار فضای سبز صبحانه خوردیم . بعد با شتر رفتیم تاج محل . رفتیم داخل و چون من زیر 15 سال بودم بلیط برام الزامی نبود. رفتیم و کلی عکس و فیلم گرفتیم .  

  

 

رفتیم داخل و راهنما یا همون لیدر می گفت :« این تاج محل خانومی بوده که موقعی که مرده ، شوهرش اون جا رو براش درست کرده .» بعد موقعی که می رفتیم عقب و اون دایره ی بالای تاج محل رو نگاه می کردیم و جلو می اومدیم اون دایره هم از آدم دور می شد یا موقعی که می رفتیم جلو و اون ستونش که سه قسمت بود ، شش قسمت می شد یا موقعی که یک ستونش رو که می دیدیم باید بالاش کوچکتر می بود که با پایین اندازه ی هم بود . این از عجایب معماری تاج محل است . بعدش به قلعه ها و معبد های مختلف رفتیم . غروب بود ، البته قبلش رفته بودیم مسجد !  خوب حالا درباره ی یکی از قلعه هایی که رفته بودیم رو براتون تعریف کنم .   

فاتح آباد ( قلعه ی اکبر شاه )، اسم این قلعه بود .  

  

اکبر شاه که سه تا زن با دین های مختلف گرفته بود ، براشون خونه های جدا درست کرده بود . مسیحی ، چینی ، مسلمان . خونه ی زن مسلمانش بیش تر از بقیه کار شده بود و نزدیک خوابگاه شاه بود . از خونه ی بقیه ی هووهاش هم دور تر بود و روی سقفش شعر های فارسی نوشته شده بود ؛ خلاصه خیلی باحال بود . 

خلاصه بگم از اون جا خرید کردیم و به خاطر ما ها که خسته بودیم برگشتیم دهلی . شب بود رزیدانس رسیدیم و شام خوردیم و خوابیدیم تا فردا ...!!! 

یکشنبه : 8/1/89 

امروز صبح از خواب بیدار شدیم . تا بعد از ظهر بیکار بودیم . ساعت 16:00 رفتیم « آکشاردام » .  

 (akshardham). اولش با ریکشا که رسیدیم به اون جا ، داخل رفتیم . اول کیف مامانم رو گرفتن . آن جا قلعه ها و رمعبد های خیلی زیبایی بود . 

  

 

 

 همون اولش کلی عکس و فیلم گرفتیم . داخل رفتیم ؛ بلیط گرفتیم برای سینما سه بعدی . بعد دیدیم که رقص آب هاشون ساعت هفته .اون موقع هم یک ربع به هفت بود . گفتیم اول رقص آب هاشون رو ببینیم بعد بریم سینما . بعد فهمیدیم که رقص آب هاشون خرابه .  

( آقا باور کن ما پامون به دریا برسه ، خدا صحرا تحویلمون می ده )   

 خلاصه رفتیم سینما . سینماش یه جوری بود که آدم فکر می کنه اون جاست . فیلم کریشنا بود که از بچگی تا همون بزرگیش رو نشون می دادند . حالا بعدش رفتیم « بورد ریل ».  

اون جا تاریخ و تمدن هندی ها رو نشون می داد . با قایق توی آب می رفت و اون جا مجسمه و عروسک ها رو درست کرده بودند و اون جا برامون cd معرفی اون جا با زبان انگلیسی گذاشته بودند. بعد رفتیم یه جاییش که نمایش عروسک ها بود که آکربات بودند ، یعنی حرکت می کردند (سرشون حرکت می کردن ، بلند می شدند ، می نشستند روی صندلی و ... ) و صحنه ای از بعضی اخلاق ها و کردار های کریشنا رو نشون می داد . بعد دیگه شب شده بود و رقص آب هاشون هم خرا ب !!!( وای خدایا یه ذره شانس توی دنیا ول نمی گرده نصیب ما بشه ؟ حالا بی خیال من یکی که عادت کردم . )  

حالا گفتم شانسم بده ! در کوچمون بسته بود . ساعت ده بود . نمی دونم اینا ساعت چند 

می خوابن . باید شانس من بدبخت از اون در دیگه می رفتیم . به هر بدبختی بود رفتیم دیگه...  

خوابیدیم تا فردا .......  

دوشنبه : 9/1/89 

دوباره روزی از نو ، روزی از نو . ( ربطی هم داشت ؟ ) 

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم ، ساعت 11 صبح به قطب منار رفتیم .  

  

این معماری نوعی از معماری اسلامی و هندی بود . خیلی قشنگ بود . بعد از اون جا گفتیم بریم سینما . البته تا دم درش رفتیم ها ولی مای نیم ایز خان نداشت . می گم بد شانسم .  پام به سینما برسه ، فیلم می سوزه !!!!!!! بعد سوار ریکشا شدیم و برگشتیم رزیدانس . تا شب هم جایی نرفتیم . خوابیدیم تا فردا ... 

سه شنبه : 10/1/89 

سلام ! امروز که مامان و بابام و خواهرم رفته بودند مرده سوزی ، بنده تونی خونه به شکار پشه پرداخته بودم.  

اومدن . ( بعد از مرده سوزی رفته بودند خرید ) برای منم خرید کرده بودند !!! کلی ذوق کرده بودم . 

امروز پشه توی دهلی نمونده بود . از بس بیکار بودم ؛ 1000 صفحه از رمانم رو خوندم . 

بیچاره دختره  خیلی قصش غمگین بود . خلاصه سه شنبه ما این بود . 

ساعت 17:00 مامان و بابام رفتن بازار چوب . نشستم خاطره نوشتم که پشه های دهلی یک نفس راحت بکشن . 

تا فردا ... 

چهارشنبه : 11/1/89 

سلامی گرم به خوانندگان گرامی ! 

امروز صبح زود مامان و بابام به خرید چوب رفتند . من که ساعت 12:00 بیدار شدم . 

 حال و حوصله ی خرید نداشتم . برگشتند و ناهار خوردیم و پدر و مادرم استراحت کردند . منم که رمانم رو تموم کرده بودم در خود نمی گنجیدم . 3260 صفحه بود . خیلی خوش حال بودم . دوباره مامان و بابام به یک رد فورت دیگه رفتند . این یکی تو دهلیه . 

من و خواهرم مشتاق نبودیم . چون خیلی معبد و قلعه و کاخ دیده بودیم . فردا هم قراره بریم کراچی .  وای نه ! البته دلم برای دوستانم تنگ شده ولی ... حالا بی خیال .  

بزرگ میشم فراموش می کنم . 

پنج شنبه : 12/1/89  

امروز صبح کاری نکردیم و بعد باید می رفتیم کراچی  

ساعت 4:00 بهد از ظهر پرواز داشتیم . سوار هماپیما شدیم وقتی یک کم بالا رفت ، مرگ رو جلوی چشم های خودم دیدم . هواپیما ییهو افتاد پایین . یک متر از صندلی فاصله داشتیم .  ساعت 6:00 بعد از ظهر رسیدیم کراچی و خلاصه با ماشین حاج اکبر رفتیم خونه . گرفتم چند ساعت خوابیدم و خلاصه حال کردم . ساعت 7 :00 رسیدیم خونه !!!  

شبش رفتیم خانه فرهنگ و بعد تا فردا ... 

جمعه : 13/1/89 

روز سیزده به در رفتیم با همه « سیمزو پارک » 

خلاصه از ظهر رفتیم ، ناهار اون جا بودیم تا بعد از غروب . با خاطره و بیتا حال کردیم . 

رفتیم رالی سوار شیم ، بسته بود . بعدش رفتیم یه جای دیگه . از باغ وحشش دیدن کردیم و حرف زدیم و تاب بازی کردیم و .... 

خلاصه شب بود ، رسیدیم مدرسه ؛ چون ماشین اون جا بود . 

رفتیم خونه و وسایلم رو برای اولین روز مدرسه ، بعد از عید ، آماده کردیم .  

قصه ی ما به سر رسید ؛ کلاغه به خونش نرسید  

راستی از وبم دیدن کنید :( استقلال 2010 )  

www.esteghlal-2010.blogsky.com  

وب جومونگم رو به دلیل کم بودن طرفدار ، حذف کردم .                                    

نظرات 72 + ارسال نظر
ریحانه 1389,02,26 ساعت 08:09 ب.ظ http://eshgh-m-r.blogsky.com

سلام گلم
خیلی وب قشنگی داری موفق باشی

ممنونم از حضورت تو وبم

مریمi 1389,02,26 ساعت 09:16 ب.ظ

اههههههههههههههههه چقد نظر!!!سرم گیج رفت ...اوووووووووووووووف

بزن به تخته

شهادت حضرت فاطمه (س) را تسلیت عرض می کنم.

من هم همینطور!

__________@@@@@@___________@@@@@
_______@@@________@@_____@@_______@
________@@___________@@__@@_______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___________________@@@@@@@
__@@@@@@@@@_________________@@@@@@@
__@@______________________________________@@
_@@_________________@@@@@________________@@
_@@______ _______@@@@@@_______________@@
_@@@______________@@@@@@______________@@@
__@@@@_____________@@@@____________@@@@
____@@@@@@______________________@@@@@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@_____________@@
________@@@________@@@____________@@
________@@@______@@@__@__________@@
_________@@@_____@@@___@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________________@
____________________@
_____________________@

اپم.
نظر چرت نده.ممنون

بی ادب .
من کی نظر چرت به تو دادم ؟

شاد باشید.

ممنون

ترنم باران 1389,03,17 ساعت 10:32 ب.ظ

عجب آدمی هستی ها من لینکت کردم تو هم منولینکم کن

دعوا که نداریم عزیزم ... باشه

ترنم باران 1389,03,20 ساعت 08:30 ب.ظ http://k5131641

__________@@@@@@___________@@@@@
_______@@@________@@_____@@_______@
________@@___________@@__@@_______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___________________@@@@@@@
__@@@@@@@@@_________________@@@@@@@
__@@______________________________________@@
_@@_________________@@@@@________________@@
_@@______ _______@@@@@@_______________@@
_@@@______________@@@@@@______________@@@
__@@@@_____________@@@@____________@@@@
____@@@@@@______________________@@@@@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@_____________@@
________@@@________@@@____________@@
________@@@______@@@__@__________@@
_________@@@_____@@@___@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________________@
____________________@
_____________________@
اپم بدوووووو بیا

صغری 1389,03,26 ساعت 12:32 ق.ظ http://fatemehoooo

سلام چطوری؟
به وبلاگت خیلی قشنگه.
می تونی آدرس تو درنظرها بنویس.

زینب 1389,03,26 ساعت 11:31 ب.ظ http://shady74.blogfa.com

ممنون ولی حالا کی داشت خودشو می کشت

سینا 1389,04,13 ساعت 03:47 ب.ظ

مهساخانم سفرنامه خوبی نوشته اید من را به خاطرات دوران کار وتدریس در مدارس خارج از کشور برد ۲۰۰۲- ۲۰۰۴ دردبی
--قدر لحظاتی را که در خارج از کشور زندگی میکنین بدان ولذت ببر

خوشحالم که یاد آور دوران خوشیتون بودم ... باشه حتما

نیّت پاک ، رسیدن به آرزوهاست . « امام علی (ع) »

شاد باشید.

چرا همیشه میگید شاد باشید ؟D:

سلام

قالب و آهنگ نو مبارک.
انصافاً هم سریال و هم آهنگش باحاله.!!!

دلیل گفتن شاد باشیدم اینه که بنظرم تا کسی احساس شادی نکنه ، زندگی براش یکنواخت و کسل کننده می شه.

پس:

به فضل الهی شاد باشید.

سلام
ممنونم ... بله ...
آهان ، پس شما هم شاد باشید ...

بارانه 1389,11,03 ساعت 10:51 ب.ظ http://shabchare.blogfa.com

سلام!

وبتو جالب طراحی کردی..ممنون ک بهم سر زدی ..فعلا!

ممنونم ... خواهش میکنم ...
شما هم مثل من میگید : فعلا ؟؟؟

محدثه 1389,11,14 ساعت 06:36 ب.ظ

سلام مهسا جون
خیلی وبت خوشگله
فدات بشم الهی با این وب خوشگلت !!!
موفق و سر بلند باشی !!!
بای

تینا ( دختر عموت ) 1389,11,14 ساعت 06:37 ب.ظ

سیلام مهسا جون
چطور مطوری ؟
وبت خوشگله
خوش اومد عزیزم
خداحافظ

تارا ( دختر عموت ) 1389,11,14 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام دختر عموی عزیزم
وبت و آهنگت و قالبت خیلی خوشگله
موفق باشی

مکتب خونه 1389,11,25 ساعت 02:42 ب.ظ

...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_
...........|..........*____* ........|||"|""\___
...........|________________ _ |||_|___|)
...........!(@)'(@)""""**!(@ )(@)***!(@)''
سلام من اومدم با این ماشینه... خیلی قشنگ بود عزیزم...

محمد کمیل 1390,11,06 ساعت 02:22 ب.ظ http://kumail.blogsky.com

برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن ، صبر اوج احترام به حکمت خداوند است.....!

خوش باشید

سمیـــــرا 1391,01,30 ساعت 11:26 ب.ظ http://circle.blogsky.com/

سلام دوست عزیز.....در مورد نیلوفر ابی نوشته بودی و بهاییا....سعادت میخواد رفتن به مکان مقدسی مثل نیلوفر ابی و استفاده از حرفهای لیدر های بهایی که اونجاها هستن....بهتون حق میدم حرفاشونو درک نکنید چون خیلی پر هستید از تعصب...جا داره یه زیارت قبولی بهتون بگم....مهسا خانم شما یه فرد مسلمون هستید و به معبد بهاییان رفتید و با اغوش باز ازتون استقبال شد...این نشانه ی ادب و شعور افراد بهایی است....ولی اگه بهاییان ایران در مساجد پا بذارن افراد مسلمون به دور از انسانیت باشون برخورد میکنن...شرم اوره.... : )

سلام عزیزم ... والا نظری ندارم ... مگه شما مسلمون نیستید ؟

سمیـــــرا 1391,02,01 ساعت 01:09 ب.ظ http://circle.blogsky.com/

نه عزیزم....من بهایی هستم.

آهان ... خب شما این جا رفتید ؟؟

سمیـــــرا 1391,02,01 ساعت 11:23 ب.ظ http://circle.blogsky.com/

نه متاسفانه ..... شما خیلی خوش سعادت بودید که رفتید.....خوشا بحالتون. ..

این روزا غصه ها یکی یکی نمیان

آژانس میگیرن همگی باهم میان !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد