جشن تولد یا جشن زادروز، جشنی است که در سالروز تولد فرد برگزار میشود
ایرانیان نخستین مردمان جهان بودند که تولد را جشن گرفتند. هرودوت مورخ یونانی همعصر با هخامنشیان در کتاب تواریخ خود مینویسد: «در میان تمام روزهای سال، روزی که بیش از همه توسط ایرانیان جشن گرفته میشود، روز تولد آنها است.»
ابوریحان محمد بن احمد بیرونی (زادهٔ ۱۴ شهریور ۳۵۲، کاث، خوارزم - درگذشتهٔ ۲۲ آذر ۴۲۷، غزنین)، دانشمند بزرگ و ریاضیدان، ستارهشناس و تاریخنگار ایرانی سده چهارم و پنجم هجری است و بعضی از پژوهندگان او را از بزرگترین فیلسوفان مشرقزمین میدانند.
ادامه مطلب ...در کلاس ادبیات بودیم! آقای نگهداری یک موضوع داد! موضوع :« از زبان یک خرگوش بنویسید . واز حروف ( ج ، پ ، س ، ه) استفاده نکنیم! ومن هم چنین نوشتم...
من یک خرگوشم ؛ کوچک و چاقالو!
قصد دارم برایتان مطلبی را بگویم ، امیدوارم لذت ببرید :
یک روز توی باغ قدم می زدم . موشی را دیدم . به طرف او رفتم . گفتم :« می آیی با من بازی کنی؟»
موش کوچولوگفت :« حتما !» گفتم :« تو از کدام دیار آمدی؟»
گفت :« از باغ بقلی به این باغ کوچک کوچ کردم و الآن زندگی می کنم!»
من خوش حال شدم و توی دلم گفتم :« خوب شد، من دیگر یک یار برای بازی کردن دارم!»
نزد مادرم رفتیم. گفتم :« مادر،این موش کوچو می باشد!مادرم یک زردک آورد و گذاشت رو میز . موش کوچولو زردک نخورد.مادرم برای خوش گردو آورد! من و موش بعد از خوردن به باغ برگشتیم و بازی کردیم. شاد بودیم و خیلی خوب بازی می کردیم!
نزدیک غورب شد و خورشیدداشت با عالمیان وداع می کرد.
آن وقت بود که یاد حرف مادر افتادم :« یک گرگ در نزدیکی باغ می باشد که امکان دارد تو را بخورد. گرگ در نزدیکی غروب به باغ نزدیک می شود . زود برگرد .»
وحشت داشتم؛ برای قبل از غروب باید منزل می رفتیم!موش را کشیدم طرف خودم و درون گوش او گفتم :« ای طرف باغ گرگ یافت می شود .» ما در خطریم.
موش گفت :« نگران نباش خرگوش؛ منزل من نزدیک این با غ می باشد. بعد بایکدیگر به منزل موش رفتیم و تا صبح در آن ماندیم!و بعد به منزلمان رفتم!
خدا...
خدایا تا تو راهی نیست . کافیست ما انسان ها فکر و روح و جسممان را با تو همراه کنیم و روحمان را در فکر تو حل کنیم! کافیست قلبمان را با دودست کوچکمان به طرف تو دراز کنیم .
خدایا آسمان آبی را آفریدی تا وقتی بالا را می نگریم صفحه ی صاف آبی ، دلمان را هم آسمانی کند . ولی ... ولی چه کنیم ؟ چه کنیم که حتی آسمان آبی هم دل مارا آسمانی نکرد.
آب را آفریدی ... تا وقتی خودمان را در آن نگاه می کنیم ، دلمان مانند آب زلال شود! اما چه شد؟
دلمان با آب هم زلال نشد .
گل را آفریدی ... تا بادیدن زیبایی آن دلمان هم زیبا شود ... اما دلمان با گل هم زیبا نشد.
کبوتر را آفریدی که روح ما هم در آسمان مانند آن به پرواز در آید ... اما نشد .
که بالاخره کسی از آن پایین داد زد :« خدایــــــا!قلب من مال توست ولی نگاهی به من نمی اندازی! روحم مال توست ولی مارا نمی پذیری...» خدایا تا تو راهی نیست ، پس می توانم با تو حرف بزنم ، داد بزنم وجودم مال توست ... خدایا دوستت دارم!
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند.
ادامه مطلب ...