این دستنوشته ی خودمه :
*همیشه دوست داشتم یک ابر باشم که به زمین ببارم ، ولی بزرگ که شدم فهمیدم ابر موقعی که دلش می گیره ، می باره یا گریه می کنه ! به خاطر همین دلم نمی خواست حتی یک روز ابر باشم
برین ادامه ی مطلب :
ادامه مطلب ...سلام همون طور که گفته بودم ، ما برای 13 روز هند رفته بودیم هند!!!
البته 27/12/88 تا 12/ 1/89 هند بودیم ، فکر کنم بیشتر از 13 روز شده ...
قبل از سفر به هند!
سه شنبه قبل از رفتن به هند :۲۵/۱۲/۸۸
سلام.
امروز سه شنبه است : 25/12/88 . الآن روی صندلی نشستم و خودکار بدست دارم برای شما چنین مینویسم:
امروز بعد از رفتن به مدرسه ؛ به خانه آمدم . هنوز قضیه ی هند رفتنمون قطعی نشده بود !
همه کسل و بی حوصله بودند . ( در باره ی همین قضیه )
تا خواهرم از توی اتاقش اومد توی حال ، گفت :« بابا گفته برای پنج شنبه وسایل هامونو جمع کنیم.»
نمی دونین یعنی نمی تونین درک کنین ما چه حال باحالی داشتیم و معلوم شد که من فردا یعنی چهار شنبه را مدرسه نمی روم و به کار های حونه رسیدگی می کنم ! شبش با اشتیاق وسایل هامو برای سفرمون آماده می کردم . اول از همه کولمو با کلّی خرت و پرت پر کردم!
و بعد لباس های سفرمو جدا کردم و گذاشتم توی چمدون!!!
نزدیک ساعت 12 شده بود. البته بعد از اون همه فیلم دیدن و اون همه پای کامپیوتر نشستن و بعد از شام خوردن ! ( شاممون پلو مرغ بود ) جاتون خالی خیلی خوش مزه بود ...
حالا برید ادامه ی مطلب تا بقیه ی سفرمون رو بخونید ...
ادامه مطلب ...