قطرات اشک بر گونه ی گل برگ ...

سلام مجدد بر شما دوستان ... این هم یکی از انشاهامه ... امیدوارم خوشتون بیاد ... 

راستی ؟؟؟ یه وقت فکر نکنین من افسرده ام ؟!    

یه روز معلم انشامون به ما گفت : موضوع انشاتون آزاده ... هر چی میخواین بنویسین ... من هم نوشتم ...  

لطفا به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

همه جا ساکت بود و نسیم بو ی غربت را با خود به همراه می آورد ... دلش گرفته بود ، دیگه جایی برای تحمل کردن نبود ... دلش مملوء از تنهایی و ناراحتی و ... بود ! 

   اشک هایش جاری شد ... باران نم نم می بارید و بر گونه ی گل برگ می نشست ... سکوت همه جا را پوشانده بود ... به آسمان ابری و غمگین می نگریست و هنوز هم اشک هایش جاری بود ... 

   خیلی خیلی دلش گرفته بود ؛ فکر می کرد خیلی تنهاست ! اطرافش هیچ چیزی نبود ... فقط یک دریا که رو به روی او بود ... همیشه چشمانش را می بست و دلش و گوشش را به دریا می سپرد ، ولی شب ها که آسمان تاریک و بی ستاره میشد ، دلش به حال خودش می سوخت ... 

 زار زار گریه می کرد ! ولی یکی از روز های دیگه ... که تقریبا با تمام روزای دیگه فرق می کرد ! 

هوا آفتابی بود ... شادی و نشاط ، غربت و تنهایی را پوشانده بود ... 

 گل برگ خوش حال شد ... نگاهی به پیرامونش انداخت و یک گل دید ... یک گل زیبا ... خیلی خوش حال بود ! گل برگ هم خوش حال شد و دوباره چشمانش را بست و دلش را به دریا سپرد ...  

انگار صدای موج ها آهنگین شده بود یا این که آسمان آبی تر شده بود یا ... ؟! 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

راستی ؟؟؟ دختر خالم یه وب ساخته ، این هم آدرسش ...   

http://daryache-erika.blogsky.com/ 

 فعلا...