سوسکها سریعترین جانوران 6 پا میباشند. با سرعت یک متر در ثانیه.
-خرگوشها و طوطی ها بدون نیاز به چرخاندن سر خود قادرند پشت سر خود را ببینند.
-کرگدنها قادرند سریعتر از انسانها بدوند.
-هیچ پنگوئنی در قطب شمال وجود ندارد.
-مادر و همسر گراهام بل مخترع تلفن هر دو ناشنوا بوده اند.
-کانادا یک واژه هندی به معنی “روستای بزرگ” میباشد.
-10 درصد وزن بدن انسان (بدون آب) را باکتریها تشکیل میدهند.
-11 درصد جمعیت جهان را چپ دستان تشکیل میدهند.
-از هر 10 نفر، یک نفر در سراسر جهان در جزیره زندگی میکند.
-98 درصد وزن آب از اکسیژن تشکیل یافته است.
-یک اسب در طول یک سال 7 برابر وزن بدن خود غذا مصرف میکند.
-رشد دندانهای سگ آبی هیچگاه متوقف نمیگردد. برای خواندن بقیه مطلب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
جشن تولد یا جشن زادروز، جشنی است که در سالروز تولد فرد برگزار میشود
ایرانیان نخستین مردمان جهان بودند که تولد را جشن گرفتند. هرودوت مورخ یونانی همعصر با هخامنشیان در کتاب تواریخ خود مینویسد: «در میان تمام روزهای سال، روزی که بیش از همه توسط ایرانیان جشن گرفته میشود، روز تولد آنها است.»
ابوریحان محمد بن احمد بیرونی (زادهٔ ۱۴ شهریور ۳۵۲، کاث، خوارزم - درگذشتهٔ ۲۲ آذر ۴۲۷، غزنین)، دانشمند بزرگ و ریاضیدان، ستارهشناس و تاریخنگار ایرانی سده چهارم و پنجم هجری است و بعضی از پژوهندگان او را از بزرگترین فیلسوفان مشرقزمین میدانند.
ادامه مطلب ...در کلاس ادبیات بودیم! آقای نگهداری یک موضوع داد! موضوع :« از زبان یک خرگوش بنویسید . واز حروف ( ج ، پ ، س ، ه) استفاده نکنیم! ومن هم چنین نوشتم...
من یک خرگوشم ؛ کوچک و چاقالو!
قصد دارم برایتان مطلبی را بگویم ، امیدوارم لذت ببرید :
یک روز توی باغ قدم می زدم . موشی را دیدم . به طرف او رفتم . گفتم :« می آیی با من بازی کنی؟»
موش کوچولوگفت :« حتما !» گفتم :« تو از کدام دیار آمدی؟»
گفت :« از باغ بقلی به این باغ کوچک کوچ کردم و الآن زندگی می کنم!»
من خوش حال شدم و توی دلم گفتم :« خوب شد، من دیگر یک یار برای بازی کردن دارم!»
نزد مادرم رفتیم. گفتم :« مادر،این موش کوچو می باشد!مادرم یک زردک آورد و گذاشت رو میز . موش کوچولو زردک نخورد.مادرم برای خوش گردو آورد! من و موش بعد از خوردن به باغ برگشتیم و بازی کردیم. شاد بودیم و خیلی خوب بازی می کردیم!
نزدیک غورب شد و خورشیدداشت با عالمیان وداع می کرد.
آن وقت بود که یاد حرف مادر افتادم :« یک گرگ در نزدیکی باغ می باشد که امکان دارد تو را بخورد. گرگ در نزدیکی غروب به باغ نزدیک می شود . زود برگرد .»
وحشت داشتم؛ برای قبل از غروب باید منزل می رفتیم!موش را کشیدم طرف خودم و درون گوش او گفتم :« ای طرف باغ گرگ یافت می شود .» ما در خطریم.
موش گفت :« نگران نباش خرگوش؛ منزل من نزدیک این با غ می باشد. بعد بایکدیگر به منزل موش رفتیم و تا صبح در آن ماندیم!و بعد به منزلمان رفتم!